سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟» دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط نهی از منکر کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»

شهید مهدی زین الدین 

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

شهید شاهمرادی فردی شوخ طبع بود یکی از بزرگترین جاذبه های او همین اخلاق وتبسم دائمی وی بود.او آنقدر خوش اخلاق بود که حاضر نبود لبخندش را با هیچ چیز عوض کند. یک بار در منطقه عملیاتی بیمار شد. ولی از آنجا که به وجود او نیاز بود مدت چهل روز بیماری ودرد را تحمل کرد وحاضر نشد برای معالجه به عقب برود. در حالی که درد را در اندرون خود تحمل می کرد یک لحظه تبسم ولبخند از لبانش دور نمی شد.

شهید محمد علی شاهمرادی 

منبع : به نقل از رمضان الله وکیل




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.حسن به فرماندشون گفت: همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت: اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.

شهید حسن باقری 

منبع : برگرفته ازسایت سربازان اسلام

 




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
جمعه 94/7/3 1:1 ع

در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین. آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود که تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر می‌شد. تقریباً من مانده بودم و احمد کاظمی و تعداد انگشت‌شماری از بچه‌ها. نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم که خط را ترک کنیم یا حفظش نماییم. بعد از آنکه دو گلولة آرپی‌جی به طرف تانکهای دشمن شلیک کردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب برنگردیم. ما اصلاً از اینکه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمی‌ترسیدیم. خدا به ما لطف کرده بود که از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید کاری بکنیم. دشت رو به روی ما پر از تانک بود. آنها برای پاتک آماده می‌شدند. تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجک برداریم و به طرف تانکها برویم. مطمئن بودیم اگر این کار را نکنیم،‌ خط تا صبح سقوط می‌کند. تعدادی نارنجک به کمرهامان بستیم و تعدادی داخل یک جعبه ریخته، به سمت تانکها رفتیم. از خاکریز خودی که رد شدیم، فقط من و شهید احمد کاظمی بودیم. مدام آیة «و جعلنا...‌» می‌خواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم. فکر می‌کردیم حتماً شهید می‌شویم، و اینجا آخر خط است. خیلی مضحک بود؛ جنگ تانک با نفر! من و احمد در آن زمان سبک وزن بودیم. در یک آنی از تانکها بالا می‌رفتیم و ضامن نارنجکها را می‌کشیدیم و آنها را داخل تانکها می‌انداختیم. عراقیها که از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر کدام به طرفی افتاده بودند، متوجه حضور ما نبودند. یک گردان تانک به شکل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنکه عراقیها به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ کردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد. الآن که فکر می‌کنم، پی به حقیقت ماجرا می‌برم که آن شب مثل آنکه به ما الهام شده بود آن کار را انجام دهیم.

شهید احمد کاظمی 

منبع : راوی: سردار مرتضی قربانی، ر.ک: فاتح خرمشهر، ص147 ـ145

 




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
جمعه 94/7/3 12:43 ع

درگرماگرم عملیات مسلم بن عقیل برای بازدید از محور شهید نعمانی عازم خط شدیم. باغروب آفتاب دشمن فشار شدیدی آورد و بخشی از نیروهای مستقر در محور را محاصره کرد. همه ی تلاشمان این بود که شب را سپری کنیم و تا صبح دوام بیاوریم. با این وجود خبر رسید که مهماتمان هم رو به اتمام است! 

دیگر هیچ راه و چاره ای نبود. [سردارشهید] آقا ولی الله چراغچی تعدادی از نیروها را جمع کرد وگفت: بیایید دعای توسل بخوانیم. با تعدادی از نیروها رو به قبله نشستیم و دعا خواندیم.

از چند روز پیش رادیوهای دشمن برای سر چراغچی جایزه گذاشته بودند و حالا با سر و صدایی که بی سیم چی راه انداخته بود دشمن متوجه شد که او درمنطقه حضور دارد و برای همین هم هر لحظه بر حجم آتش می افزود.

دعا هنوز پایان نیافته بود که آسمان تاریک شد. ابرها سر رسیدند و باران تندی بارید. مجبور شدیم بقیه ی دعا را در سنگر برگزار کنیم. با پایان دعا از شدت انفجارات کاسته شد. در همین حین خبر دادند که دو سیاهی از دور دیده می شوند. آقا ولی از نیروها خواست تا صبر کنند و بگذارند آن دو جلو بیایند. همه آماده بودند. لحظه به لحظه سیاهی ها نزدیک تر شدند تا این که دیدیم دو راس قاطر هستند که به تنهایی و بدون این که کسی آن ها را هدایت کند آمده اند! قاطرها همین که به محدوده ی گروهان رسیدند زانو زدند. وقتی که بچه ها به سرعت سراغشان رفتند هر دو مهمات بار داشتند. وقتی بار قاطرها خالی شد قاطرها سر به زمین گذاشته و مردند!

آقا ولی خودش جلو آمد دقت کرد تا علت مرگ آن ها را بفهمد. قاطرها به اندازه ای گلوله و ترکش خورده بودند که بدنشان سوراخ سوراخ شده بود و جای سالمی در بدن نداشتند. کافی بود یکی از آن گلوله ها به بار مهماتشان می خورد آن وقت نه از قاطر خبری بود و نه از مهمات. با مهمات رسیده تا ساعت ده صبح روز بعد مقاومت کردیم. نیروهای ما در محورهای دیگر محاصره را شکستند و باقیمانده ی محاصره را نیز هواپیماهای خودی بمباران کردند.

 « ستاره ها / ص 22 راوی: حسینی».




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
جمعه 94/7/3 12:34 ع

بعد از شهادت سردار رشید اسلام عبدالحسین برونسی ، زینب زیاد مریض می شد. یک بار بدجوری سرما خورد وبه اصطلاح سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایده ای نکرد. کارش شده بود گریه، بس که درد می کشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه ام افتاد. زینب را گذاشتم روی پایم. آن قدر تکانش دادم وبرایش لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هایم گرم خواب شد. 

یک دفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی وبا لباس های نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد غصه بخوری، انشاءالله خوب می شه.»

در این لحظه ها نه می توانم بگویم خواب بودم، نه می توانم بگویم بیداربود. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود.

زینب همان شب خوب شد. تا همین حالا، که چهارده، پانزده سال می گذرد، فقط یک بار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا- علیه السلام- شفا گرفت.

«ساکنان ملک اعظم2ص98».




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
جمعه 94/7/3 12:3 ص

همسر سردار رشید اسلام شهید برونسی می گوید: جهیزیه ی فاطمه[دختر شهید برونسی] حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از شهید[برونسی] را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت. 

به شوخی ادامه دادم: بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.

شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه .

فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم، غیراز پارچ!

«ساکنان ملک اعظم2،ص99»




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 11:54 ع

شهید عبدالحسین برونسی: شب عملیات، آرام وبی صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه، یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، و گرنه ما گرم رفتن بودیم وهوای این طور چیزها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات، اصلاً ماتشان برده بود. آن ها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به من گفتند، خودم هم ماتم برد. 

شب های قبل که می آمدیم شناسایی، چنین میدان مینی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده باشیم.آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.

ما نوک حمله بویم واگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه های اطلاعات عملیات، شروع کردیم به گشتن. همه ی امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت. چند دقیقه ای گشتیم ، ولی بی فایده بود.

کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه های اطلاعات ، خیره خیره نگاهم می کردند. گفتند: چه کار می کنی حاجی!؟

با اسلحه ی کلاش به میدان مین اشاره کرده وگفتم: می بینین که! هیچ راه کاری برامون نیست.

گفتند: یعنی... برگردیم؟!

چیزی نگفتم. تنها امیدم، رفتن به در خانه ی اهل بیت- علیهم السلام- بود. متوسل شدم به خود خانم؛ حضرت صدیقه ی طاهره- سلام الله علیها-. با آه وناله گفتم: بی بی! خودتون وضع ما رو دارین می بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین.

به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم: شما خودتون تو همه ی عملیات ها مواظب ما بودین ، این جا هم دیگه همه چیز به لطف وعنایت خودتون بستگی داره.

توی همین حال، گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که : خدایا! چه کار کنیم؟!

نمی دانم چه طورشد که انگار عقلم را از من گرفتند و در آن شرایط حساس از خود بی خود شده و رفتم نزدیک بچه های گردان که حاضر وآماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله. یکهو گفتم: برپا.

همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، یکی از بچه های اطلاعات جلوم را گرفت. با حیرت گفت: حاجی! چی کار کردی؟!

تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده ام. ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده یودند و همان طور به طرف دشمن آتش می ریختند. یک دیگرشان گفت: حاجی! همه رو به کشتن دادی!

شک واضطرابشان مرا هم گرفت. یک آن انگار یک حالت عصبی به من دست داد. دست ها را گذاشتم روی گوش هام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر منفجر شدن یکی از آن مین ها بودم، ولی آن شب به لطف وعنایت بی بی دوعالم- سلام الله علیها-. ، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد. تازه این جا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از روی همان میدان مین!

صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم. یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند: حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!

رفتم جلوشان وگفتم: چه خبره؟ چی شده؟

گفتند: فهمیدی دیشب چه کار کردی حاجی؟!

صداشان بلند بود وغیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. عادی وخون سرد گفتم: نه.

گفتند: می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟

پرسیدم: از کجا؟

جریان را با آب وتاب گفتند. با خنده گفتم: اه! مگه می شه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شماها شوخی می کنین. دستم را گرفتند وگفتند: بیا بریم خودت نگاه کن.

همراهشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت انگیزبود. تمام مین ها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ کدامشان منفجر نشده بودند.

خدا رحمت کند شهید برونسی را. آخر صحبتش با گریه گفت: بدونین که حضرت فاطمه ی زهرا- سلام الله علیها- واهل بیت عصمت وطهارت- علیهم السلام- ، توی تمام عملیات ها ما را یاری می کنند.

محمد رضا فداکار؛ یکی از هم رزمان شهید برونسی می گفت: چند روز بعد از آن عملیات ، دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض این که نفر اول پا توی میدان مین می گذارد، یکی از مین ها عمل می کند ومتاسفانه پای او قطع می شود! بقیه ی مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند، که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین برطرف شده است!

شهید برونسی تمام فکر و ذکرش در باره ی عملیات موفق این بود که می گفت: باید نزدیکی مان را به اهل بیت- علیهم السلام- بیشتر و بیشتر کنیم وایمانمان را قوی تر.

«خاک های نرم کوشک ص184چاپ سوم1384».    




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 9:13 ع

زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»

شهید ابراهیم همت 

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 9:9 ع

شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز. چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم. خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقى ها دارند مى رسند اهواز. دکتر رفت شناسایى. وقتى برگشت، گفت «همین جا جلوشان را مى گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند.» ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم. عراقى ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره مى زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.

شهید مصطفی چمران 

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر




برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >