مهرخانه: خدیجه میرشکار، اولین زن اسیر ایرانی است. او به همراه همسرش حبیب شریفی (فرمانده وقت سپاه سوسنگرد و اولین فرمانده شهید جنگ) هفتم مهرماه سال 59 به اسارت نیروهای بعثی درآمد و 2 سال در زندانهای عراق اسیر بود. خدیجه استخبارات عراق، سلول انفرادی، زندان موصل و ... را در دوران اسارت تجربه کرده است. اسارت شهید تندگویان، شکنجههای وحشیانه اسرا، سربازان شیعه عراقی، زنان اسیر ایرانی که به همراه خانوادههایشان به اسارت درآمده بودند و .... بخشی از خاطرات او از آن دوران است.
بهار سال 61 یعنی حدود دو سال بعد، خدیجه آزاد شد و به ایران برگشت... اما تنها... این بار حبیب همراهش نبود... حبیب هنوز هم برنگشته است...
آن روزها در بستان زندگی میکردیم. 4 برادر و 4 خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدریام حسینیه بزرگی داشت. هم مهمانخانه بود و هم حسینیه. پدرم حاج محمدعلی میرشکار، هم در حسینیه مشغول به فعالیت بود، هم متصدی مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاری نیز داشت که تنها داروخانه شهرستان بود.
روحانیون مختلفی از اهواز و سوسنگرد به آنجا میآمدند. شیخ علی کَرَمی که در مسجد جامع سوسنگرد بود نیز هنگام آمدن به بستان، به حسینیه ما میآمد. حبیب شریفی هم همیشه او را همراهی میکرد. شیخ کرمی با خانواده ما ارتباط نزدیکی داشت؛ لذا مرا برای همسری به حبیب پیشنهاد داد. حبیب آن زمان 25 سال داشت و دبیر آموزش و پرورش بود. آنها ساکن سوسنگرد بودند و ما ساکن بستان بودیم. او در رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شده بود و قصد ادامه تحصیل داشت.
تعیین دو شرط به جای مهریه
آن زمان بین عربها رسم بود که عروس باید با خانواده شوهر زندگی کند. موقع تعیین مهریه شیخ کرمی گفت: من به جای مهریه دو شرط میگذارم؛ اول اینکه شما چون در خانواده مذهبی بزرگ شدهای و نمیتوانی در خانواده دیگری که پسرهای خانواده در آنجا زندگی میکنند و فامیلهای دیگر هم رفت و آمد دارند به راحتی زندگی کنی، ما این شرط را میگذاریم که خانه جدا با وسایل کامل (آن زمان عربها رسم جهیزیه نداشته) برای او تهیه کنی که چند روز بعد از مراسم به آنجا برود و زندگی مستقلی داشته باشد. دوم اینکه تا من رضایت ندهم، همسر دیگری انتخاب نکند؛ زیرا آن زمان مردان عرب برای ازدواج دوم هیچ مانعی نداشتند و معمولاً چند همسر داشتند البته شیخ کرمی با این رسمها مخالف بود.
میگفت میخواهم به کردستان بروم
حبیب هنگام آشنایی اولیه، خود را یک فرهنگی و دبیر آموزش و پرورش معرفی کرد و گفت: شغل اصلی من معلمی است و چون سپاه تازه تأسیس شده و به نیرو نیاز دارد، بهعنوان یکی نیروی سپاهی با آنها همکاری میکنم و ممکن است به کردستان بروم.
آن زمان انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و در مرزهای غربی درگیری وجود داشت من نیر فردی انقلابی بودم و با برنامههای او مخالفتی نداشتم.
آغاز تحرکات در مرز عراق
قبل از آغاز جنگ، حبیب هرگاه از مرز بر میگشت، میگفت: تحرکاتی در مرز آغاز شده و عراق هر روز نیروهای زیادی را به مرز میآورد. البته بعد از مدتی خودمان صدای توپ و خمپاره را شنیدیم زیرا بستان تا مرز عراق فاصله چندانی ندارد.
قبل از آغاز رسمی جنگ، حسینیه به مقر پشتیبانی تبدیل شده بود حبیب و دوستانش که از اهواز و شهرهای دیگر برای رفتن به مرز به بستان میآمدند، برای استراحت و غذا خوردن و نظافت و تعمیر اسلحه به حسینیه میآمدند. از آنها پذیرایی میکردیم، اما جنگ که آغاز شد، آب و برق قطع شد و مواد غذایی نیز به اتمام رسید؛ لذا مادرم نان میپخت و همراه با هندوانه و خربزه به رزمندهها میدادیم.
فکر میکردیم جنگ بعد از چند هفته به پایان میرسد
اوایل فکر میکردیم این تحرکات فقط در مرز است و همانجا تمام میشود، اما عراقیها هر روز در حال پیشروی بودند. هرگاه به پشت بام میرفتیم، عراقیها را میدیدیم. تعداد زیادی از همسایهها شهر را ترک کرده بودند و به روستاها و شهرهای اطراف رفته بودند. پدرم اجازه نمیداد ما شهر را ترک کنیم و میگفت عراقیها چند روز بعد عقبنشینی میکنند و به شهر وارد نمیشود. برادرم و حبیب هرگاه از خط مقدم برمیگشتند، میگفتند شما نمیدانید آنجا چه خبر است توپ و تانک عراقیها مثل مور و ملخ در مرز پراکنده است و شما نمیتوانید اینجا بمانید.
حبیب گفت عراقیها در چند کیلومتری بستان هستند/ روزی که عروس همسایه به شهادت رسید
در همین اوضاع و احوال بود که خانه یکی از همسایهها مورد اصابت توپ قرار گرفت و عروس خانه به شهادت رسید و تعدادی از اعضای خانواده نیز مجروح شدند. نزدیک اذان صبح بود که حبیب سراسیمه، به منزل ما آمد و گفت: من نمیخواهم شما را بترسانم، اما تعداد زیادی از مردم شهر را ترک کردهاند و شما نیز باید سریعاً شهر را ترک کنید. پل را خودمان خراب کردهایم تا عراقیها نتوانند وارد شهر شوند، اما آنها در حال پل زدن از مسیرهای دیگر هستند تا وارد شهر شوند. لذا پدرم راضی شد شهر را به مقصد سوسنگرد ترک کند.
نمیخواستم حبیب را تنها بگذارم
نمیخواستم آنجا را ترک کنم و حبیب را تنها بگذارم، اما مجبور بودم همراه خانواده بروم. حبیب و برادرم در حسینیه ماندند. سوار پیکان برادرم شدیم و به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. بعد از چند روز شرایط سوسنگرد از بستان بدتر شد. متعجب بودم که با این همه انفجار، چگونه خانه بر سر ما آوار نشده است. صبح که بیدار شدیم، هیچکس در شهر نبود. همه از ترس جانشان شهر را ترک کرده بودند. اهالی شهر خانههایشان را رها کرده و عدهای به سمت روستاهای اطراف و عدهای هم به سمت اهواز رفتند. خانواده من نیز تصمیم به رفتن داشتند. مانده بودم چه کنم؟ اگر میرفتم دیگر هیچ خبری نمیتوانستم از شوهرم به دست بیاورم.
اگر میرفتم من میماندم و غم دوری از حبیب
با خودم گفتم اگر از اینجا به اهواز برویم حتماً از آنجا هم به شهرهای دیگر میرویم و دیگر کاملاً از اینجا دور میشوم و هیچگونه دسترسی به همسرم ندارم. تصمیم گرفتم در مقابل رفتن مقاومت کنم. لذا به آنها گفتم من همینجا میمانم تا آقای شریفی بیاید و بعد به شما ملحق میشوم. آنها همراه با خانواده خالهام که ساکن سوسنگرد بودند، به روستا رفتند. بالاخره من هم تصمیم گرفتم همراه آنها به روستا بروم و به برادرم و شوهرخالهام سفارش کردم که اگر حبیب آمد، به او بگویید بیاید روستای ابوحرز دنبال من. ابوحرز در 5 کیلومتری سوسنگرد بود. آن زمان در آن روستا برای بچهها حرز درست میکردند و لذا آنجا به این نام معروف شده بود.
حبیب با ماشین پر از مهمات به سراغ من آمد/ میگفت تو نیز بهواسطه اینکه همسر من هستی جانت در امان نیست
بعد از یکی دو روز، حبیب با جیپ کوچکی به روستا آمد. ماشین پر از مهمات و آرپیجی و نارنجک بود و قرار بود آنها را به نیروها برسانند تا مانع ورود عراقیها به سوسنگرد شوند. سوار ماشین شدم. از او پرسیدم چه خبر از اوضاع شهر؟ گفت: شهر بسیار ناامن است و احتمالاً عراقیها تا چند ساعت دیگر و نهایتاً تا فردا سوسنگرد را اشغال میکنند و من باید تو را به سمت اهواز ببرم. گفتم: میخواهم بمانم. گفت: عراقیها با لباس شخصی وارد شهر شدهاند عدهای جاسوس نیز در شهر وجود دارند که به عراقیها کمک میکنند و میدانند من پاسدارم و تو هم بهواسطه اینکه همسر من هستی، جانت در امان نیست. بهتر است از اینجا بروی. من هم اگر زنده بودم، هر جا باشم خبر زنده بودنم را به تو میرسانم و اگر کشته شدم، بهتر است تو اینجا تنها نباشی.
عراقیها ما را تیرباران کردند/ لحظهای که اسیر شدم
حبیب پایش را محکم روی پدال گاز فشار داد. در همین حین سرم را به سمت راست چرخاندم که چشمم به یک نفربر افتاد. تا آمدم به حبیب بگویم آیا این نفر بر متعلق به ایرانیهاست یا نه، آنها شروع به تیراندازی به طرف ماشین کردند. حبیب پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد تا از مهلکه خارج شود، اما آنها ماشین را به رگبار بستند و آنقدر آن را تیرباران کردند تا ماشین از کار افتاد. صحنه بسیار وحشتناکی بود. هر دو مجروح شدیم. از پنجرهای که سمت من قرار داشت، تیر به داخل ماشین میآمد. چند تیر به کمرم اصابت کرد. از همان پنجره تیرها به سمت حبیب نیز میرفت و او نیز مجروح شد. قلم پایش بیرون زده و کف ماشین پر از خون شده بود.
سربازهای عراقی اصلاً تصور نمیکردند یک زن در ماشین پر از مهمات باشد
صحنه مرگ و زندگی بود. آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که فرصت هیچ عکسالعملی نداشتم. سربازهای عراقی به سرعت به سمت ماشین دویدند و آن را محاصره کردند اسلحههایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند و اصلاً فکر نمیکردند که زنی در ماشین باشد؛ زیرا ماشین کاملاً آغشته به گل بود تا استتار شود. پنجره را باز کردند و تا چشمشان به من افتاد فریاد زدند، امراة، امراة، یعنی یک زن در ماشین است.
میگفتند اینها حرس خمینی (پاسدار خمینی) هستند
درحالیکه مرا از ماشین بیرون میکشیدند، تفنگی که حبیب به من داده بود از بغلم افتاد. با دیدن این صحنه مرا محاصره کرده و اسلحههایشان را به سمت من نشانه گرفتند و گفتند: اینها حرس خمینی (پاسدار خمینی) هستند.
مرا از سمتی که نشسته بودم، روی زمین خاکی حاشیه جاده پرت کردند و حبیب را نیز از همان سمتی که نشسته بود، بیرون کشیدند و روی آسفالت جاده پرت کردند. ما را چند متر به عقب کشیدند. بهگونهای که روبهروی هم قرار گرفتیم. بعد از اینکه ما را از ماشین پیاده کردند، نیروهای آنها به همراه تانک و نفربر دو طرف جاده را پر کردند.
میخواستند ما را بکشند، اما منصرف شدند
از نو به سمت ما آمدند. یکی میگفت: اینها را بکشید، دیگری میگفت آنها را اسیر کنید، در نهایت از کشتن ما منصرف شدند و قرار شد ما را بازجویی کنند.
دو سرباز به سمت من آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند. دستم را به سمت کمرم بردم تا ببینیم چرا اینقدر میسوزد. دیدم تمام لباسهایم پاره شده؛ بهطوریکه دستم از لای پارگی لباسها به راحتی به کمرم رسید. نگاهی به دستم انداختم، دیدم پر از خون است. نگاهی به حبیب انداختم. از پای او خون جاری بود. استخوان پایش شکسته و از شلوار بیرون زده بود. وقتی خواستند مرا بازجویی کنند، به عربی به آنها گفتم من هیچ ندارم و هر چه هست در همین ماشین است. لباسهای من حتی جیب ندارند. حبیب را هم تفتیش کردند.
سربازهای شیعه در آمبولانس بعثیها/ اگر کشته شوید شما را در بیابان رها میکنند
ما را سوار آمبولانس کردند و دو سرباز مسلح را نیز همراه ما فرستادند. بعد از گذشت چند ساعت، آمبولانس ایستاد. سربازهای عراقی که همراه ما بودند گفتند: ما شیعه هستیم و ناراحتیم که شما را در این شرایط میبینیم. به آنها گفتم: این آمبولانس که هیچ وسیله امداد ندارد، من درد زیادی دارم، خونریزیام شدید است و به شدت تشنهام. گفتند: به راننده آمبولانس و شخصی که کنار او نشسته دستور دادهاند که هیچ کاری برای شما انجام ندهند. اگر هم از دنیا رفتید شما را در جاده و بیابان رها میکنند؛ چون شما پاسدار خمینی هستید. به ما دستور دادهاند که به شما حتی آب هم ندهیم، اما ما اهل نجف شیعه هستیم. این هم مهرکربلا است که همراه خودمان آوردهایم.
تا آن لحظه نمیدانستم «حبیب شریفی» فرمانده سپاه دشت آزادگان است
بعد از چند ساعت سربازها را از ما جدا کردند و من و حبیب عقب آمبولانس تنها شدیم. هوا تاریک شده بود و از وقت اذان گذشته بود. حبیب با همان شرایط بدن خونی و در حال خوابیده، مهر نماز را روی سینهاش گذاشت و نماز خواند و بعد هم من نماز خواندم. حبیب گفت اگر کارت شناسایی مرا میدیدند تیر خلاص را شلیک میکردند؛ زیرا این کارت آرم سپاه پاسداران دارد. کنجکاو شدم کارت را ببینم. کلماتی را که روی کارت دیدم چند بار با دقت خواندم. آنچه را میدیدم باورم نمیشد. فکر کردم اشتباه میبینم، روی کارت نوشته بود حبیب شریفی؛ فرمانده سپاه دشت آزادگان! گفتم: تو فرماندهای؟
بعد از چند ماه آشنایی و رفتوآمد من هنوز نمیدانستم او فرمانده سپاه دشت آزادگان است.
لحظهای که حبیب برای همیشه آرام گرفت
چند ساعت گذشته بود. ناگهان دیدم حبیب ساکت شده و دیگر حرف نمیزند. با خودم گفتم حتماً خیلی خسته است. ناگهان آمبولانس ایستاد و دو سرباز بیرون پریدند و 5 نفر ایرانی را با چشمها و دستانی که از پشت بسته شده بود، به درون آمبولانس انداختند. آنها از وجود ما در آمبولانس خبر نداشتند.
نمی توانستم باور کنم حبیب دیگر زنده نیست
دست یکی از آن پنج نفر را باز کردم و او هم به سراغ بقیه رفت و دست و چشم آنها را باز کرد وقتی چشمشان به ما افتاد یکی از آنها با تعجب گفت: اینکه حبیب شریفی است. خانواده او همسایه ما بودند. یکی دیگر از آنها نیز از دوستان نزدیک حبیب بود. یکی از آنها خودش را به او نزدیک کرد و دستش را بالا برد، چشمانش را نیز باز کرد و با نگرانی گفت: اینکه اصلاً علایم حیاتی ندارد. گفتم: شما اشتباه میکنید ما دو ساعت پیش با هم صحبت میکردیم. نماز صبح را خواند و بعد از آن هم کمی قرآن تلاوت کرد. شاید خوابیده یا بیهوش شده است، مطمئنم او زنده است.
او گفت: شما که حالت از او بدتر است. باید به فکر خودت باشی. حبیب علایم حیاتی ندارد و احتمالاً شهید شده است. شاید در مقابل این خونریزیهای شدید نتوانسته مقاومت کند.
من هم که اصلاً نمیتوانستم باور کنم حبیب زنده نیست، گفتم: شما اشتباه میکنید، او زنده است. اگر خوابش نبرده پس حتماً بیهوش شده است.
حرفهای آنها ترس و وحشتی عجیب را به دلم انداخت. دستم را از زیر سرش بیرون کشیدم و او را تکان دادم و چند بار او را صدا زدم، اما جوابی از او نشنیدم.
به عراق رسیدیم و مرا با برانکارد به اورژانس بردند/ میگفتم خون بعثیها را به من تزریق نکنید
خورشید کمکم طلوع میکرد که ما به عراق رسیدیم. وارد محوطهای شدیم. حبیب و آن 5 نفر در آن ماشین ماندند. عراقیها برانکارد آوردند و مرا به اورژانس بردند.
با سیلی محکم یکی از پرستارها، به خودم آمدم. گفتم چرا مرا میزنی؟ گفت: تو دائماً فریاد میزنی من خون بعثی نمیخواهم. چرا این حرف را میزنی؟ انگار داری به عراقیها فحش میدهدی. اگر ما به تو خون ندهیم و سرم به تو وصل نکنیم، تو در اثر خونریزی شدید میمیری و تا یک ساعت دیگر هم زنده نیستی. برای چه این حرف را میزنی؟ گفتم: من اصلاً یادم نمیآید این حرف را زده باشم. گفت: تو دائماً جیغ و داد میزدی و این حرف را تکرار میکردی.
این صحبتها را که شنیدم متوجه شدم در حالت نیمههوشیار این حرفها را زده بودم و با سیلی آنها هوش و حواسم را باز یافتهام. آنها تعدادی از ترکشها را بدنم خارج کردند، اما تعدادی از ترکشها باقی ماند و من شش ماه بعد متوجه شدم کمرم پر از ترکش است. زخمها جوش نمیخورد و بدنم دائماً دچار عفونت و خونریزی میشد. جای ترکشها را بخیه زدند و پانسمان کردند.
سه ماه در سلول انفرادی/ هر روز یک وعده غذا سهمیه من بود
حدود 20 روز در بیمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا با یک ماشین نظامی به بغداد منتقل کردند. به من گفتند تو نظامی هستی و نمیتوانیم تو را در کنار بقیه ایرانیهای اسیر قرار بدهیم. باید فعلاً به انفرادی ببریم. مرا به استخبارات بردند و بعد از چند روز، به زندان انفرادی منتقل شدم. سه پتوی تیرهرنگ سربازی به من دادند. اتاق خیلی کوچک بود. یک پتو را زیر سرم به عنوان بالشت قرار دادم، از یک پتو به عنوان زیرانداز و از یک پتو به عنوان روانداز استفاده کرد.
به آنها گفتم برای چه من باید اینجا باشم؟ سرباز گفتند: ما نمیدانیم تو چه کاره هستی؟ به ما دستور دادهاند و موظف به اطاعت هستیم. در را روی من قفل کردند و رفتند.
حدود سه ماه آنجا بودم. در اتاق یک پنجره کوچک داشت که هر 24 ساعت از طریق یک پنجره کوچک یک وعده غذای غیرقابل خوردن برای من میآوردند.
سربازهای شیعه عراقی خبر اسارت مهندس تندگویان را به من دادند
دو نفر از سربازهایی که نگهبانی میدادند، شیعه بودند. خبر اسارت مهندس تندگویان؛ وزیر نفت را آنها به من دادند و گفتند که او را همراه با معاونان و همراهانش اسیر کردهاند. بعد از مدتی نیز گفتند شهید تندگویان بر اثر شکنجه شدید عراقیها، دچار خونریزی داخلی شده و در بیمارستان بستری است البته آنها احتمال شهادت او را میدادند. اسم آن دو سرباز شیعه، کریم و منیر بود.
خلبان ایرانی مشخصات مرا به صلیب سرخ داد/ حضور زنان و دختران ایرانی در بین اسرا
بعد از چند ماه، یک روز که مرا برای بازجویی میبردند در بین راه یک خلبان ایرانی را دیدم. گفت: شما اینجا چه میکنی؟ من هم شرح حال مختصری به او دادم. گفت: مشخصاتت را به من بده تا به صلیب سرخ جهانی بدهم. آنها به کار اسیران رسیدگی میکنند و میتوانند تو را به اردوگاهی بفرستند که ایرانیها هستند؛ چون شنیدهام آنجا زنان و دختران ایرانی در بین اسرا هستند و اگر نزد آنها بروی، تنها نیستی. کمکهای خلبان ایرانی مؤثر واقع شد و بعد از حدود 4 ماه مرا از انفرادی به اردوگاه موصول بردند.
حدود 20 زن خرمشهری در بین اسرا بودند
مسیر را با قطار طی کردم و بعد که به آنجا رسیدم، باورم نمیشد این تعداد اسیر ایرانی وجود داشته باشند. حدود 1500 نفر آنجا بودند که از تمام جبهههای ایران اسیر شده بودند. از جنوب، غرب، کردستان، خوزستان و ... . البته تعداد زیادی از آنها اهل خرمشهر بودند. مردم عادی که نه رزمنده بودند و نه سلاح داشتند، اما عراق که به خرمشهر حمله کرده بود تعداد زیادی از خانوادهها که هنوز از شهر خارج نشده بودند و شامل زن و مرد و کودک و پیر بودند را اسیر کرده بود.
حدود 20 زن خرمشهری آنجا بودند که آنها را همراه با برادر، فرزند و یا همسرانشان اسیر کرده بودند. اینها را از خرمشهر به بصره و از آنجا به اردوگاه آورده بودند. هر آسایشگاه 150 نفر ظرفیت داشت که یکی از آنها را به ما دادند تا زنان و دختران در آن اسکان پیدا کنند. حدود یک سال و دو ماه در اردوگاه موصل بودم. بعد از مدتی تعدادی از خانمهای اردوگاه را مبادله کردند و آنها را با همسر و فرزندانشان به ایران فرستادند، اما حدود 4 یا 5 نفر ماندند؛ زیرا پسران آنها جوان بودند و میترسیدند اگر به ایران برگردند، پسران آنها به جبهه بروند.
پرسوجو درباره سرنوشت اسیران زن ایرانی
اوایل اسارت من در مورد سرنوشت چند زن ایرانی دیگر که اسیر بودند، پرسوجو کردم، اما آنها انکار کردند و گفتند ما به جز شما، اسرای زن دیگری نداریم، اما بقیه اسرا گفتند که ما زنان اسیر دیگری را نیز دیدهایم. وقتی بغداد بودم، گفتم آیا زنان دیگری اسیر شدهاند، اما آنها باز انکار کردند و گفتند غیر از شما کسی نیست، اما ایرانیهای اسیری را که در بغداد دیدم به من گفتند چند زن اسیر دیگر نیز بین اسرا وجود دارد.
روزی که آزاد شدم
بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم باید نزد خانواده باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. صلیب سرخ آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند. هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران برگشتیم.
همه دوران اسارت یک طرف و روزهای آخر یک طرف... من با حبیب رفتم... اما بدون او برگشتم...
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
شهید عبدالرسول زرین ملقب به گردان تک نفره شهید عبدالرسول زرین و یک تک تیرانداز خبره عراقی به صورت همزمان همدیگر را هدف قرار می دهند و گلوله این شهید مغز تک تیر انداز عراقی هدف قرار می دهد.
شهید عبدالرسول زرین ، مردی که آن قدر به دل دشمن وحشت انداخت تا به “صیاد خمینی” معروف شد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی سپاه عاشورا، شهید زرین پس از ان که به تنهایی یک تپه را که یک گردان از پس آزاد سازی آن بر نیامده بود ، تصرف کرد از جانب حاج حسین خرازی به “گردان تک نفره ” معروف شد.
تصویر ذیل مربوط به منطقه بستان می باشد. وقتی که تک تیرانداز ایرانی تصمیم گرفت تا یک مانع را هدف قرار دهد و به صورت همزمان یک گلوله به لاله گوش او برخورد کرد.
شهید عبدالرسول زرین ملقب به گردان تک نفره
شهید عبدالرسول زرین ملقب به گردان تک نفره
موضوع از این قرار بود که این شهید و یک تک تیرانداز خبره عراقی به صورت همزمان همدیگر را هدف قرار می دهند و گلوله این شهید مغز تک تیر انداز عراقی هدف قرار می دهد.
تصویر او را امام خمینی (ره) دیده بود و وقتی این شهید بزرگوار به دیدار امام رفته ، ایشان او را شناخته بود.
عبدالرسول زر?ن متولد سال 1320، اهل روستا? دهدشت کهگ?لو?ه و بو?راحمد بود. او بهتر?ن تک ت?رانداز ا?ران و جنگ هشت ساله بود اما به ندرت نام? از وی برده شده است و کس? برای ایشان ف?لم? نساخت (مانند فیلم هایی همچون Enemy at The Gates درباره تک تیرانداز روسی “واسیلی زایتسف” و یا فیلم American Sniper درباره تک تیرانداز آمریکایی “کریس کایل”). وی 700 شل?ک موفق داشت، درصورت? که کر?س کا?ل بهتر?ن تک ت?رانداز ارتش آمر?کا فقط 160شل?ک موفق داشت.
گفته می شود صدام برا? شکار ا?ن تک ت?رانداز شجاع ایرانی، ?ک ت?م ب?ست نفر? از تک ت?ر اندازها? معروف ب?ن الملل? را اج?ر کرده بود.نکته دیگر ا?نکه ا?شان با سلاح روسی دراگانوف SVD یا همان قناسه شل?ک م? کرد که در مقابل اسلحه های اسنایپر آمریکایی حکم تفنگ ساچمه ا? را دارد و این مهارت بالای این اسنایپر زبده ایرانی را می رساند.
این شهید بزرگوار در عملیات خیبر به شهادت رسید.
در ادامه ماجرایی را می خوانید که تقریبا تمام بسیجی هایی که یک بار آموزش نظامی دیده اند آن را شنیده اند. ماجرایی که به صورت سینه به سینه در میان رزمندگان اسلام پخش شده است.این ماجرا در کتاب “رفاقت به سبک تانک” نیز آمده است.
ماجرا از این قرار است که : نبرد سنگینی در فاصله نزدیک بین ایرانی ها و عراقی ها در گرفته بود و طرفین بعد از مدتی خسته شدن و دیگه به طرف هم شلیک نمی کردن و در وضعیت سکون قرار داشتن.
این وسط یه تک تیرانداز ایرانی ناگهان به عربی میگه : جاسم کیه؟
یه عراقی از همه جا بی خبر سرشو بالا میاره و میگه : من که همون لحظه به درک واصل میشه.
چند دقیقه بعد دوباره همون صدا میگه : رحمان کیه؟ یه عراقی دیگه میگه : من و اونم یه گلوله وسط مغزش میشینه.
عراقیا که از این قضیه کلافه شدن و فهمیدن طرف مقابلشون کیه میان کلک بزنن و یکی از تیراندازان خبرشون داد میزنه میگه : رسول کیه؟
اما کسی جواب نمیده.
چند دقه بعد یکی از خاکریز ایرانیا میگه : کی با رسول کار داشت؟ که اون عراقی سرشو بالا میاره و میگه من!!!
و اونم با یه شلیک بی نقص تک تیر انداز ایرانی به جهنم نقل مکان میکنه.
برچسب ها : یاد و خاطره شهدا ,
دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی ماهر عبدالرشید خرازی به ماهر عبدالرشید گفت: «یک پای تو را قطع کردم. میخواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!» ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع میکنم!» خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره».
در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقههای بتونی پیش ساخته داده شده بود. حلقههای پیش ساخته بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصلهای از خط مقدم میآوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل سنگر به عهده ما بود. به رانندهها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلی که باید حلقهها را تحویل میدادند، آتش دشمن وجود نداشت، اما هر چه آنها را به طرف منطقه درگیری میبردیم، بر تعداد گولهها افزوده میشد. رانندهها میترسیدند و ما با دردسر و مکافات آنها را به محل میبردیم.
هر تریلر یک حلقه بیشتر نمیآورد و پایین گذاشتن حلقههای بتنی هم دردسر داشت. جرثقیل نداشتیم. برای بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و حلقهها را به وسیله بیل لودر پایین میگذاشتیم!
پانزده روز طول کشید تا توانستیم پانزده حلقه بتونی را به محل سنگر ببریم. محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهای نونی شکل عراقیها بود. برای ساخت سنگر، منطقهای را به اندازه کافی خاکبرداری کردیم، حلقهها را کنار هم قرار دادیم و چند متر خاک روی آن ریختیم. سنگر خوبی شد. همان سنگری که بعدها حاج حسین خرازی نزدیک آن به شهادت رسید.
منطقه در تصرف ما بود، اما نیروهای دشمن حاضر به از دست دادن آن نبودند. عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر 14 امام حسین(ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچههای مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره!»
حاجی لبخند زد و گفت: «امشب میخوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچگونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «میخوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمیآری!»
خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاکها قلوهسنگهای بزرگی قرار داده بودند!
وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتیالاصل بود، از طریق بیسیم مشغول شنود فرکانسهای عراقیها بود. حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟!
جاسم خندهای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!»
ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر میکنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارکالله، بارکالله! خب، چه خبر؟!»
جاسم جواب داد: «میخواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقبنشینی آماده میکند.»
حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمیذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه.»
جاسم گفت: «چطوری؟!»
حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی…»
جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بیسیم آنها نفوذ کردهام! بر اوضاع اونها مسلطم! فرکانسهای آنها را کشف کردهام. حیفه!»
حاجی گفت: «همین که گفتم!»
جاسم با تردید روی فرکانس بیسیمچی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسمالله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی…»
بیسیمچی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحشها رنگ از رویش پرید و بیسیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی میگفت؟!»
جاسم گفت: «داشت ناسزا میگفت!»
حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!»
جاسم دوباره بیسیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بیسیمچی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بیسیم آنها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بیسیمچی پرسید: «چی شده؟!»
بیسیمچی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و میگوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!»
ماهر گفت: «پس چرا نمیگذارید پیغامش را بدهد!»
بیسیمچی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»
تازه متوجه شدیم، بیسیمچی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب میخواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»
جاسم پیام را داد و بیسیمچی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «میخواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»
خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. میخواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!»
ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع میکنم!»
خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره»
با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقبنشینی انجام داده بود، به هم زد!
حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خواندهاید؟»
گفتیم: «بله!»
پرسید: «چیزی خوردهاید؟»
گفتیم: «بله!»
گفت: «من خستهام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!»
گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر میگذارند کسی امشب بخوابد؟!»
وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر میآمدیم، عراقیها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه میریختند، اما وقتی میخواستیم بخوابیم، حجم آتش آنها دهها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بیسابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!
فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟»
حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آنها تحریکشوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دستکم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!»
بعدها جاسم براساس مطالبی که از بیسیم شنیده بود، میگفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقیها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپها و خمپارهاندازها میبردند و مصرف میکردند.»
راوی: علی عادلمرام
برچسب ها : خاطرات دفاع مقدس ,
شهید آیت الله مدرسروزی رضاخان برای مدرس پیغام فرستاد: طوری تو را میکشم که بدنت را میان کفار دفن کنند. مدرس در پاسخ گفت: «قبر من هر جا باشد، زیارتگاه مردم میشود، اما تو در جایی میمیری که در آن نه آب هست و نه آبادی». آری، در همان دوران اختناق رضاخانی، مردم کاشمر بر سر قبر مدرس میرفتند و فاتحه میخواندند و مدرس به «آقای شهید» معروف شده بود. با تبعید رضاخان، مردم بر سر تربت پاک و آرامگاه مدرس جمع شدند و به کمک هم، قبر را تا ارتفاع یک متر از زمین بالا آوردند و سنگ کوچکی روی آن قرار دادند که بر آن نوشته شده بود: «قبر آقای شهید». در سالهایی که امام خمینی– رحمةالله علیه – در نجف تبعید بود، یکی از فرزندان مدرس، نامهای به ایشان نوشت و موضوع مقبره ی مدرس را مطرح کرد. امام پاسخ داد: «اگر به ایران آمدم، قبر مدرس را طلا میگیرم». رضاخان نیز بنا به گفته ی شهید مدرس، در تبعیدگاه خود در آفریقای جنوبی مُرد و جنازهاش مومیایی شد.
« سایت حوزه به نقل از مجله ی گلبرگ شماره ی 81 آذر1385»
برچسب ها : پیام شهدا ,
هرچند که در خساست بعثی ها شکی نداشتیم، ولی برایمان مشکل بود که بپذیریم در آخرین روز نیز ازدست های آنان آبی بچکد.
آن روز این حسرت به دلمان ماند که در روز آخر اسارت، یک شکم سیر آب بنوشیم. یکی از آزادگان تعبیر خوبی از تشنگی کرد. او گفت: ما تشنه اسیر و به اردوگاه ها برده شدیم و تشنه هم به وطن اسلامی برگشتیم.
راوی: آزاده سیدجلال حسینی-سجاد
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
خداوند مصلحت را در این دید که از هرچه میترسیدیم و برایمان سخت بود،رقم بخورد و روزهای اول اسارت مثل یک شوک بود؛ نه اینکه خیلی شجاع و قوی باشیم، بلکه در فضای ناباورانهای بودیم. ما چرخاندن در خیابانهای شهر «ردمادی» را تجربه کردیم. ما را آتشپرست معرفی کردند و در کوچهها گوجه و خیار گندیده به طرفمان پرتاب کردند و با تحمل این مصیبتها، تازه متوجه شدیدم که در چنگال یک رژیم «پست» قرار داریم. در زمانی که ما را میچرخاندند میگفتند خداوند را شاکریم که ما را بر ارتش آتش پرستان پیروز کرد. البته این را بعدا از ترجمه صحبتهایشان فهمیدم. اما وقتی صدای اللهاکبر بچهها از داخل ماشینهایی که در شهر می چرخاندمان بلند شد مردمی که هلهله میزدند متوجه شدند ما «که» هستیم.
یادی از شهید شهسواری
قبل ازهر موضوعی تنها به یک چیز فکر میکردیم آن هم این که برای حفظ هویت و دفاع از آرمانهایمان در برابر هر اتفاقی صبر بکنیم هر چند که این صبر به درازا کشید ولی مفتخر هستیم در تمام آن سالها با انواع شکنجههای اسرائیلی تا چند قدمی مرگ پیش رفتیم ولی حاضر نشدیم به اندازه یک سر سوزن حرفی بزنیم و یا عملی انجام بدهیم که خدای نکرده علیه کشورمان از آن استفاده شود.
بعضا مصاحبههایی از اسرا پخش میشد که گواه این ادعا هستند یا همین فریاد «الموت بر صدام» آزاده سرافراز شهید محمد شهسواری که جا دارد یادش گرامی داشته شود،چقدر لرزه بر اندام دشمنان انداخت. شاید بیشتر از صدها بمب.
وقتی یک اسیر 14 ساله اهل اردستان(مهدی طحانیان) با یک خبرنگار هندی بدون حجاب مصاحبه نمیکند یعنی داشتن روحیه بزرگ معنوی؛ آنهم در اسارت. و بگوید تا حجابت را رعایت نکنی حرف نمیزنم و شعر مشهور"ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است..."از قلب یک 14 ساله بیرون میآید و باعث میشود خبرنگار زن هندی روسری بپوشد و و با این اسیر مصاحبه کند.
تیر خلاصی که شلیک نشد
اولین شکنجهها درست بعد از اسارت شروع شد. زمانی که اسیر شدیم من از ناحیه پا،دست و صورت مجروح شده بودم و افسر عراقی بالای سرم ایستاده بود و میخواست تیر خلاصی به ما شلیک کند. در آن لحظه یک سرباز عراقی قوی هیکل آمد و لحظهای با هم صحبت کردند و دست من را یکدفعه گرفت و با تمام ددمنشی روی خاک و خاشاک با بدنی مجروح کشید. وانمود میکرد که میخواهد من را نجات بدهد .
عراقیها وقتی مجرحان را اسیر میکردند حال و حوصله مداوای آنها را نداشتند و ترجیح میدادند به هر شکلی آنها را شهید بکنند تا اسیر. که با حالت اشاره به من گفت همین جا بنشین و از این به بعد به تو کاری نداریم. درک کردن اینکه اسیر شدیم سخت بود تازه بعد از اینکه از تونل وحشت تبلیغاتی رد شدیم کم کم بارومان شد که اسیر شدیم. اصلا در آن لحظهها قدرت فکر کردن نداشتیم که بتوانیم عکسالعمل نشان بدهیم. افرادی بودند که با هم اسیر شدیم. مجید دهقان فرمانده قبلی سپاه جیرفت،آقای نیک سرشت و دیگر دوستان. همه با یکی دو سال تفاوت سنی اسیر شده بودیم ولی چه روحیهای آنها را به این سمت و سو هدایت کرده بود فقط خدا میداند.
در مقابل آزادی من چند اسیر خواستند
کسی کتاب دعای کمیل را به صورت کامل نداشت. یک روز یکی از بچهها گفت کسی بلد است دعای کمیل را کامل بخواند. گفتم من حفظ هستم و خواندمش. و یک نفر دیگر آن را نوشت. وقتی افسر عراقی متوجه شد ما را با سن سال کم از شرایطی که دیگر هم سن سالانمان داشتند خارج کردند. به خاطر اینکه من را جزو افرادی میدانستند که برای کشور ما مهم است به دلیل همین دعای کمیل که حفظ بودم جزو آخرین گروه آزادگان بودم و برای آزدایام من چند اسیر خودشان را مطالبه میکردند.
روز آخر اسارت هم بیگاری کشیدیم
از بس که ما را سر کار گذاشته بودند باورمان نمیشد که میخواهیم آزاد بشویم و زمانیکه صدام لعنتی در تلویزیون عراق حاضر شد و گفت"هر چه گفتید قبول کردیم "و تاریخی را برای آزادی اسرا اعلام کرد،لحظه خوبی بود اگرچه در بند یک کشوری بودیم که بویی از انسانیت نداشت. روزی که گفتند سوار اتوبوس بشوید که میخواهیم آزادتان بکنیم. ما را بردند جایی که در آخرین لحظات از ما بیگاری بکشند و گفتند باید این بلوکها را جابجا بکنید و وقتی بیشتر بلوکها را جابجا کرددیم باز گفتند سوار اتوبوس بشوید با همان دستهای خاکی. وقتی گفتیم اجازه بدهید کولهپشتیمان را که داده بودند برداریم همه وسایلمان را مقابل چشممان روی هم ریختند و آتش زدند. حتی دستنوشتههای بچهها و نقاشیهایی که کشیده بودند هم سوخت. گفتیم آتش بزنند ولی به آزادی میارزد.
لب مرز یک روز به ما آب ندادند
ما را آوردند لب مرز خسروی. دیدم دو نفر از نیروهای صلیب سرخ اسامی ما را یاداشت میکنند از ساعت 10 صبح روزی که سوار اتوبوس شدیم تا ساعت پنج صبح روز بعد یک قطره آب به بچهها ندادند.
وقتی وارد خاک ایران شدیم همه به سجده افتادند و نماز شکر خواندند و بعد به اصفهان برای طی مراحل قرنطینه انتقالمان دادند. شش روز طول کشید تا اینکه ششم شهریورماه وارد جیرفت شدیم و همه جلوی همین سپاه فعلی به استقبالمان آمده بودند. پدرم روی جایگاه بود و همه را میبوسید و شاید فکر نمیکرد کدامیک بچهاش است که من اورا شناختم و جلو رفتم . حق داشت چون وقتی من رفتم بچهای 13 ساله بودم ولی حالا 22 ساله بودم. ریش و سبیل داشتم و بخشی از موهای سرم ریخته بود.
«از هلیل تا حریم ملکوت» حمایت نمیشود
بعد از اسارت، تحصیلاتم را از سوم راهنمایی تا دانشگاه سه سال تمام کردم. وقتی بعضی از کتب درسی را نگاه میکردم برایم خیلی آسان بنظر میرسیدند البته بخشی از موفقیت خودم مدیون شخصی بنام ابراهیم پلاشی میدانم. در سال 73 دانشجوی نمونه کشوری شدم و از دست رئیس جمهور وقت هم هدایایی به همراه لوح تقدیر دریافت کردم.
تا کنون چهار عنوان کتاب نوشتهام که سه تای آنها(مقاومت در اسارت،سلول سرد،صنوبران صبور)چاپ شدهاند ولی برای چاپ یک کتاب بنام "از هلیل تا حریم ملکوت"شامل تاریخ دفاع مقدس جیرفت با بیش از 750 صفحه که برای تهیه مطالب آن خیلی زحمت کشیدهام،مشکل مالی دارم.
البته بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس حاضر شده تنها بخشی را که مربوط به دفاع مقدس است چاپ کند و بنیاد شهید هم فقط همان بخشی را مربوط به شهدا و آزادگان است متقبل بشود که جدا کردن مطالب کتاب مقدور نیست و مطالبش یکجا باشند مفید خواهد بود ولی هر وقت دلم میگیرد ورقش میزنم و یادی از دوستانم میکنم که بار سفر بستهاند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.
وقتی «نَه» مسئولان را در پیگیری برای چاپ این کتاب شنیدم دیگر دنبالش نرفتم ولی شاید بعد از مرگم سرنوشت این کتاب هم معلوم شد.
یحیی کمالی پور چهار فرزند دارد و در حال حاضر در دستگاه قضایی استان کرمان مشغول به خدمت است.
گفتوگو از سیمین سنجری.ایسنا
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
مامانش دخترم را گذاشت پیش من، گفت من میرم خونه بابام سر بزنم بیام. منم رو تخت دراز کشیده بودم. قطع نخاع گردنی هم نه دستاش کارمیکنه نه پاهاش. یک گردن [هست] که تکون میخوره؛ والسلام...
سردار ناصر دستاری جانباز قطع نخاع گردنی در برنامه از آسمان که نهم مردادماه از شبکه دوم پخش شد، خاطرهای دردناک را از دختر سهسالهاش را تعریف کرد که در ادامه میخوانید:
مامانش دخترم را گذاشت پیش من، گفت من میرم خونه بابام سر بزنم بیام. منم رو تخت دراز کشیده بودم. قطع نخاع گردنی هم نه دستاش کارمیکنه نه پاهاش. یک گردن [هست] که تکون میخوره؛ والسلام.
خانمم رفت و دخترم شروع کرد با اسباب بازیها، بازی کردن. رفت کمد مامانشو باز کرد؛ کیفهای مامانش رو، کفشهای مامانش رو میآورد به من میفروخت.
-بابا میخری؟ اینو 100 تومن میفروشم.
-باشه دخترم
دخترم میره لباسها رو بذاره تو کمد مامانش، کمدها هم قدیمی بود. دخترم چون سنش پایین بود، هر دو دستش را میذاره کشو را ببنده. کشو که محکم بسته شد، این هشت انگشت دخترم، لای کمد گیر کرد. یکباره دیدم داد کشید!
-بابا...
من نگاهش کردم. نمیتونم بلند بشم. یه ذره گردنم را[بالابردم.] بلند شدم نگاه کردم.
-بابا...
گریه کرد، گریه کرد.
-بابا بیا دستم رو در بیار... بابا بیا سوختم... بابا انگشتام خشک شد بیا... بابا بلند شو بیا...
من نتونستم. فقط از راه دور گریهام گرفت. نگاهش کردم. دیدم نمیتونم بگم میتونم بیام... اون اونجا گریه میکرد من اینور گریه میکردم. تا اینکه دید بابایی که قهرمان تکواندو اردبیل بود، حریف نداشت تو خود ایران، الان نمیتونه بلند بشه.
همینطور نگاه میکرد، گریه میکرد. کیو صدا کنم؟ چطوری برم انگشتاش رو دربیارم؟ با آخرین زورش کشید انگشتاش رو. تمام پوستای انگشتاش رفت. اومد جلوم ایستاد گفت:
-من تورو صدا میکنم بابا چرا نمی آیی؟ باهات قهرم...
* دفاع پرس
برچسب ها : خاطرات جانبازان و آزادگان ,
شهید محمد رضا خانه عنقا دارای انگشترعقیقی بودکه سال هامزین انگشتش بود. لیکن این انگشتر به هنگام تمرینات نظامی از ناحیه ی رکاب دچار شکستگی شده بود و شهید به هنگام عزیمت به جبهه های حق علیه باطل در سال 1362 انگشتر مورد اشاره را به والده ی خود سپرده و به جهت تعلق خاطر سفارش می نماید که از آن به خوبی نگهداری شود تا پس از بازگشت از جبهه به ترمیم آن اقدام نماید. لیکن از آن جایی که شهادت برای وی مقرر شده بود ایشان در عملیات خیبر به درجه ی رفیع شهادت ( مفقود الاثر ) نائل می شود و بعد از آن این انگشتر مونس وهم دم والده ی شهید می شود تا این که شب سه شنبه 15/1/1379 برابر با 27 ذی حجه شهید محمد رضا و دو تن از دوستانش را در خواب دیدم که شهید دوستان خود را جهت پذیرایی به منزل آورده و پس از پذیرایی و جلسه گفت و گو با دوستا نش به هنگام خارج شدن از منزل دوستان شهید به من اشاره نمودند و گفتند: حالا که تا این جا آمدیم لا اقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند ولی شهید محمد رضا اظهار می دارد خیر به علت علاقه ای که ایشان در بین برادران به من دارد اگر او را بیدار نمایم دیگر نمی گذارد من برگردم تا بیدار نشده برویم من آثار لازم را مبنی بر آمدنم به منزل برای ایشان به جا گذاشته ام .
پس از این خواب بدون این که با کسی در مورد این خواب صحبت کرده باشم دائم چشمم به دنبال آثار و یا اثری از شهید بود تا این که پس از حدود یک هفته در روز چهارشنبه 24/1/1379 برابر با هفتم محرم زمانی که والده ی شهید به سراغ انگشتری می رود متوجه می شود که انگشتری از محل شکستگی به هم متصل شده که بلا فاصله مرا از ماجرا مطلع کرد و بنده نیز به عینه ترمیم انگشتری را بدون هر گونه واسطه ی ترمیمی ملاحظه نمودم و یافتم که رویای آن شب من رویای صادقه بوده است .
«موزه ی شهدا، تهران، خ آیت الله طالقانی به نقل از موسی خانه عنقا ؛ پدر شهید»
برچسب ها : کرامات شهدا ,
شهید آیت الله سید حسن مدرس ، مردی سیاست مدار، تیزبین و آیندهنگر بود. او تولد حکومت پهلوی را، معادل از دست دادن همه چیز ایران میدانست و آینده ی ایران را پس از استقرار حکومت پهلوی چنین پیشبینی میکند: «در رژیم نویی که نقش آن را برای ایرانِ بی نوا طرح کردهاند، نوعی از تجدد به ما داده میشود که تمدن مغربی را با رسواترین قیافه، تقدیم نسلهای آینده خواهد نمود... (آدمهایی) با فُکُل سفید و کراوات خودنمایی میکنند، اما در زیباترین شهرهای ایران، آب لولهکشی پیدا نخواهد شد. ممکن است شمار کارخانههای نوشابه سازی روز افزون گردد، اما کوره ی آهنگدازی و کارخانه ی کاغذسازی پا نخواهد گرفت. درهای مساجد و تکایا به عنوان منع خرافات و اوهام بسته خواهد شد، اما سیل رمانها و افسانههای خارجی به وسیله ی مطبوعات و پرده ی سینما به این کشور جاری خواهد گشت.
« سایت حوزه به نقل از مجله ی گلبرگ شماره ی 81 آذر1385»
برچسب ها : یاد و خاطره شهدا ,
شهید مظلوم آیةالله دکتر بهشتی
نماز را که خواندیم وبیرون آمدیم دکتر برای این که دوباره وضو بگیرد ، بازگشت.
جلسه ی حساسی بود از هرسه قوه آمده بودند.
مدت کوتاهی نگذشته بود که ایشان هم به جمع حضار پیوست.
از گوشه و کنار جلسه هر کس یک چیزی می گفت.
-حاج آقا! امشب خیلی نورانی شده اید!
-چشم شما قشنگ می بیند.
پس از تصویب تغییر دستور جلسه ، قرعه ی آغاز بحث به نام دکتر افتاد.
ایشان پشت تریبون رفت و درباره ی انتخاب رئیس جمهور و این که باید روحانی باشد یا غیر روحانی اندکی صحبت کرد و گفت: در هرصورت تعیین و معرفی رئیس جمهور به عهده ی این جلسه است ، منتها اول باید هیاتی راتعیین کنیم که خدمت امام بروند و نظر ایشان را در باره ی روحانی بودن یا نبودن رئیس جمهور آینده جویا شوند.
ده دقیقه ای از آغاز نطق دکتر می گذشت وساعت20/8را نشان می داد. دکتر مکثی کرد و به مستمعین دور تا دو رجلسه نگاه کرد. وقتی از همراهی ایشان به بحث مطمئن شد ، یک باره گفت: "بچه ها! بوی بهشت می آید! آیا شما هم این بو را استشمام می کنید؟"
در همین لحظه انفجار مهیبی حزب جمهوری اسلامی را لرزاند و ساختمان فرو ریخت.
«سید محمد حسینی بهشتی-نگاهی به زندگی ومبارزات شهید دکتربهشتی-فرشته ی مرادی ص64»
برچسب ها : یاد و خاطره شهدا ,