سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

در لشکر 27 به فرماندهان، خودرو داده بودند تا در رفت و آمدها راحت‌تر باشند. وقتی پدرم از محل کار به منزل می‌آمد، بارها شده بود که جلوی درب پادگان، سربازها را سوار می‌کرد و تا جایی که در مسیرشان بود، آنها را می‌رساند. یکی از سرداران به ایشان گفت: شما جانشین لشکر 27 محمد رسول الله‏ صلی‏ الله‏ علیه ‏و آله هستید و این حرکت شما باعث می‌شود که روی سربازها به شما باز شود. پدرم به ایشان گفت: این درجه‌ها نباید باعث شود ما برای خودمان ابهتی قائل شویم و خودمان را کسی تلقی کنیم؛ برای اینکه غرور، ما را نگیرد، رساندن چند سرباز ایرادی ندارد. رابطه پدرم با سربازها رابطه فرمانده و سرباز نبود که بخواهد درجه را ملاک برای نوع برخوردش قرار دهد. بارها می‌گفت: «اینها هم مثل من می‌مانند.‌» احترامی را که به همکارانِ هم‌درجه‌ای خودش می‌گذاشت، به سربازها نیز می‌گذاشت.‌» سردار «سعید سلیمانی» در حادثه سقوط هواپیما در نوزده دی 84 همراه سردار حاج احمد کاظمی و جمعی از فرماندهان دفاع مقدس به سوی معبود شتافت.

سردار سعید سلیمانی 

منبع : راوی: فرزند شهید، ر.ک: فاتح خرمشهر، ص385

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

حاج آقای ابوترابی معمولا بیشتر از سه یا چهار ساعت نمی خوابید. یا به کارهای مردم تهران که نماینده شان بود می رسید یا به امور بچه های آزاده. یک روز گفتم : حاج آقا می تونم ازتون خواهشی کنم گفت: بفرمایید. گفتم: می شود چند روزی با هم بریم بیرون از تهران. پرسید: برای چی؟ گفتم: شما خیلی خسته ای نیاز به استراحت دارید. خندید و گفت: استراحت؟ استراحت باشه برای اون دنیا

حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی 

منبع : برگرفته از پایگاه ابوترابی




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. شهید حمید باقرى بالاى کانال ایستاده بود. صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای کنارش خورد و به شهادت رسید. ما خواستیم خود را به بالاى سر او برسانیم که خمپاره دیگرى درست روى پیکر مطهرش خورد و همچون گلى او را پرپر کرد. بعد از مدتى به صحبت او فکر کردم که مى گفت هر چه خدا بخواهد همان مى شود. وقتى در معرض دید و تیر بود هیچ اتفاقى نیفتاد، ولى هنگامى که از دید و تیر خارج شد، در هنگام نماز به شهادت رسید و باز هم ثابت شد، هر چه خدا بخواهد همان مى شود.

شهید حمید باقری 

منبع : منبع : نماز عشق - راوی : سید محمد میر محمد على




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

او با بیش از 2500 ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید...

شهید علی اکبر شیرودی 

منبع : سایت آوینی

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟» دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط نهی از منکر کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»

شهید مهدی زین الدین 

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      

شهید شاهمرادی فردی شوخ طبع بود یکی از بزرگترین جاذبه های او همین اخلاق وتبسم دائمی وی بود.او آنقدر خوش اخلاق بود که حاضر نبود لبخندش را با هیچ چیز عوض کند. یک بار در منطقه عملیاتی بیمار شد. ولی از آنجا که به وجود او نیاز بود مدت چهل روز بیماری ودرد را تحمل کرد وحاضر نشد برای معالجه به عقب برود. در حالی که درد را در اندرون خود تحمل می کرد یک لحظه تبسم ولبخند از لبانش دور نمی شد.

شهید محمد علی شاهمرادی 

منبع : به نقل از رمضان الله وکیل




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 11:54 ع

شهید عبدالحسین برونسی: شب عملیات، آرام وبی صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه، یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، و گرنه ما گرم رفتن بودیم وهوای این طور چیزها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات، اصلاً ماتشان برده بود. آن ها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به من گفتند، خودم هم ماتم برد. 

شب های قبل که می آمدیم شناسایی، چنین میدان مینی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده باشیم.آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.

ما نوک حمله بویم واگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه های اطلاعات عملیات، شروع کردیم به گشتن. همه ی امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت. چند دقیقه ای گشتیم ، ولی بی فایده بود.

کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه های اطلاعات ، خیره خیره نگاهم می کردند. گفتند: چه کار می کنی حاجی!؟

با اسلحه ی کلاش به میدان مین اشاره کرده وگفتم: می بینین که! هیچ راه کاری برامون نیست.

گفتند: یعنی... برگردیم؟!

چیزی نگفتم. تنها امیدم، رفتن به در خانه ی اهل بیت- علیهم السلام- بود. متوسل شدم به خود خانم؛ حضرت صدیقه ی طاهره- سلام الله علیها-. با آه وناله گفتم: بی بی! خودتون وضع ما رو دارین می بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین.

به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم: شما خودتون تو همه ی عملیات ها مواظب ما بودین ، این جا هم دیگه همه چیز به لطف وعنایت خودتون بستگی داره.

توی همین حال، گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که : خدایا! چه کار کنیم؟!

نمی دانم چه طورشد که انگار عقلم را از من گرفتند و در آن شرایط حساس از خود بی خود شده و رفتم نزدیک بچه های گردان که حاضر وآماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله. یکهو گفتم: برپا.

همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، یکی از بچه های اطلاعات جلوم را گرفت. با حیرت گفت: حاجی! چی کار کردی؟!

تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده ام. ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده یودند و همان طور به طرف دشمن آتش می ریختند. یک دیگرشان گفت: حاجی! همه رو به کشتن دادی!

شک واضطرابشان مرا هم گرفت. یک آن انگار یک حالت عصبی به من دست داد. دست ها را گذاشتم روی گوش هام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر منفجر شدن یکی از آن مین ها بودم، ولی آن شب به لطف وعنایت بی بی دوعالم- سلام الله علیها-. ، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد. تازه این جا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از روی همان میدان مین!

صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم. یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند: حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!

رفتم جلوشان وگفتم: چه خبره؟ چی شده؟

گفتند: فهمیدی دیشب چه کار کردی حاجی؟!

صداشان بلند بود وغیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. عادی وخون سرد گفتم: نه.

گفتند: می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟

پرسیدم: از کجا؟

جریان را با آب وتاب گفتند. با خنده گفتم: اه! مگه می شه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شماها شوخی می کنین. دستم را گرفتند وگفتند: بیا بریم خودت نگاه کن.

همراهشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت انگیزبود. تمام مین ها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ کدامشان منفجر نشده بودند.

خدا رحمت کند شهید برونسی را. آخر صحبتش با گریه گفت: بدونین که حضرت فاطمه ی زهرا- سلام الله علیها- واهل بیت عصمت وطهارت- علیهم السلام- ، توی تمام عملیات ها ما را یاری می کنند.

محمد رضا فداکار؛ یکی از هم رزمان شهید برونسی می گفت: چند روز بعد از آن عملیات ، دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض این که نفر اول پا توی میدان مین می گذارد، یکی از مین ها عمل می کند ومتاسفانه پای او قطع می شود! بقیه ی مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند، که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین برطرف شده است!

شهید برونسی تمام فکر و ذکرش در باره ی عملیات موفق این بود که می گفت: باید نزدیکی مان را به اهل بیت- علیهم السلام- بیشتر و بیشتر کنیم وایمانمان را قوی تر.

«خاک های نرم کوشک ص184چاپ سوم1384».    




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 9:13 ع

زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»

شهید ابراهیم همت 

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 6:33 ع

والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبى توى راه بودیم. مرتب بى سیم مى زدیم بهش و ازش مى پرسیدیم «چى کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیدم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صداى آقامهدى را از توش شنیدیم. با بى سیم حرف مى زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهى. رفتیم بهش سلام بکنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه خون. توى آن گرما یک پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید مى لرزید. بدجورى سرما خورده بود. تا آمدیم حرفى بزنیم، راننده اش گفت «به خدا خودم رو کشتم که نیاد; مگه قبول مى کنه؟»

شهید مهدی باکری

منبع : کتاب باکری انتشارات روایت فتح




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 10:23 ص

وقتى فرمانده شد، تاکتیک جنگى آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ى لشکرها زبان زد شده بود. زمستان پنجاه و نه بود. با حسن باقرى، توى یک خانه مى نشستیم، خیلى رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانى را گرفته و آورده. مى گوید «این آقا مهدى، از بچه هاى قُمه. میرى شناسایى، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده.»

شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

 




برچسب ها : یاد و خاطره شهدا  ,


      
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >