سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

سرهنگ خلبان حق‌شناس، نماینده‌ نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند، برای تحویل پست سرهنگ حق‌شناس به قرارگاه رفته بودیم.

در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق‌شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی‌رسید: ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند. او را در آغوش کشیدند و بوسیدند. حق‌شناس گفت:

_ جناب بابایی! من نمی‌دانم چرا این‌قدر شما را دوست دارم.

عباس هم گفت:

-خدا را شکر. ما فکر می‌کردیم شما از ما ناراحت هستید: ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.

جناب حق‌شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق‌شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه‌ای نگذشته بود که بی‌اختیار روی به من کرد و گفت:

_ خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند.

گفتم:

_ که را می‌گویی؟

یک‌باره به خود آمد و گفت:

_ همین‌طوری گفتم.

لحظه‌ای بعد باز زیر لب گفت:

_ خدا رحمتش کند.

سپس چهره‌اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می‌رسید. علتش را پرسیدم، ولی چیزی نگفت.

ده دقیقه‌ای گذشت. ناگهان خبر آوردند سرهنگ حق‌شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی‌درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم. هنگام برگشت عباس سرش را به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می‌خواند و می‌گریست.

منبع :کتاب کرامات شهدا   - صفحه: 46

راوی : ستوان حسن دوشن




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
دوشنبه 89/10/6 11:34 ص

ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همه‌جا موج می‌زد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان، سفری به تهران داشته باشیم که بچه‌ها هم هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.

چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب، آقا اباعبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانه‌ی ما آمده‌اند و دنبال چیزی می‌گردند، از ایشان پرسیدم: «آقا چی می‌خواین؟» ایشان فرمودند: «من می‌خواهم چیزی را از شما بگیرم!

گفتم:

  _ آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که می‌فرمایین...؟!

  _ اومدم زیارت! شما این‌جا چه می‌کنی! چرا کردستان رو رها کرده‌ای؟!

  _ خسته شدم؛ از کردستان خسته شدم و تسویه کردم.

حاجی تعجب نمود و نگاه عمیقی به من کرد؛

  _ نه به کردستان برو! می‌خواهی برات حکم جدیدی بزنم؟!

و بعد حکمی به من داد؛ وقتی نگاه کردم دیدم که حکم، درست مثل سربرگ‌های سپاه بود، آرم هم داشت؛ به محل امضایش دقت کردم، دیدم نوشته:

فرمانده‌ی سپاه خراسان _ علی‌بن موسی الرضا (ع) از طرف محمد بروجردی.

دیدم امضا، امضای شهید بروجردی است.....

خواب، واضح و گویا بود، هیچ احتیاجی به تعبیر و تأویل نداشت، صبح که از خواب برخاستم، یک‌راست به محل کارم بازگشتم! جایی که به هزار مشقت آن را رها کرده بودم».

منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 113

راوی : سردار سید رحیم صفوی




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
شنبه 89/9/20 2:39 ع

قبل از عملیات محرم، نیروها بایستی در جای خودشان برای حمله به دشمن آماده می‌شدند، چون دشمن دید داشت، نقل و انتقال نیروها باید در شب انجام می‌شد.

نیمه‌ی ماه بود و مهتاب همه جا را پوشانده. این مسئله ذهن فرماندهان را به خود مشغول کرده بود، شهید حسن‌پور گفت: «خدا معجزه‌اش را امشب به عینه به ما نشان خواهد داد.» گفتم: «چه‌طور.» گفت این نیروها باید از دیدگاهی رد شوند که دشمن آن‌ها را خواهد دید، مگر قدرت الهی ما را کمک کند.

در این صحبت بودیم که گردان اول به فرماندهی شهید علی مردانی وارد دیدگاه شد. در این اثنا، تکه ابر کوچکی آرام آرام ماه را به صورت کامل پوشاند. خیلی اهمیت ندادیم، گردان که مستقر شد ابر نیز کنار رفت. نیم ساعت بعد گردان دوم به فرماندهی سید جوادی وارد دیدگاه شد، دوباره تکه ابر ظاهر شد. این بار همه‌ی رزمندگان به آسمان نگاه می‌کردند و اشک‌ها سرازیر بود، چرا که امداد غیبی الهی را به چشم خود می‌دیدیم.

در این موقعیت جمله‌ی شهید حسن‌پور در ذهنم جولان می‌کرد:

«وقتی شما از خداوند کمک بخواهید، او هم کمکش را صد در صد شامل حال شما خواهد کرد.»

منبع :کتاب کرامات شهدا -صفحه: 105

راوی : هاشم ذوالقدر




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
سه شنبه 89/9/2 3:36 ع

هنگامی‌که علی‌اکبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علی‌اکبر حسین (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز کن تا یک‌بار دیگر تو را ببینم. آن‌گاه چشمانش را باز کرد» و این‌چنین شهید علی‌اکبر صادقی، پیک لشکر 27 محمد رسول ا... آخرین درخواست مادرش را اجابت کرد و برای ما تصاویری به یادگار گذاشت که بدانیم «شهدا زنده‌اند».

 منبع :روزنامه جمهوری اسلامی  

راوی : مادرشهید




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
چهارشنبه 89/7/21 11:22 ص

روزی از «رضا» پرسیدم: تا به حال چند بار مجروح شده‌ای؟ تبسمی کرد و گفت: یازده بار! و اگر خدا بخواهد به نیت دوازده امام،‌ در مرتبه‌ی دوازدهم شهید می‌شوم.»
او همان‌طور که وعده داده بود، مدتی بعد در منطقه‌ی «شرهانی» به وسیله‌ی ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.

منبع :کتاب کرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 60
راوی : همسر سردار شهید «رضا چراغی» _ فرمانده ی لشگر محمد رسول‌الله (ص)




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
سه شنبه 89/7/6 2:10 ع

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»

منبع :کتاب کرامات شهدا   - صفحه: 75




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
سه شنبه 89/6/30 2:33 ع

برای شناسایی به منطقه‌ی چنانه رفته بودیم. شرایط بسیار سختی بود. نه غذا به اندازه‌ی کافی داشتیم و نه آب. طلبه‌ای با ما بود که سختی بر او بسیار فشار می‌آورد و او از این موضوع ناراحت بود و می‌گفت: «من باید خودم را بسازم.»
یک روز او را بسیار سرحال دیدم، پرسیدم: «چه شده؟ این‌طور سرحال شدی!» پاسخ داد: «دیشب وقتی استتار کرده بودیم، در خواب، صحرای وسیعی را در مقابلم دیدم و آقایی را که صورتش می‌درخشید.» به احترام ایشان ایستادم و سؤال کردم «آقا عاقبت ما چه می‌شود؟»
فرمودند: «پیروزی با شماست ولی اگر پیروزی واقعی را می‌خواهید، برای فرج من دعا کنید.» باز پرسیدم: «آقا من شهید می‌شوم؟» فرمودند: «اگر بخواهی، بله. تو در همین مسیر شهید می‌شوی، به این نشانی که از سینه به بالا چیزی از بدنت باقی نمی‌ماند. به برونسی بگو پیکرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.»
این طلبه وصیت‌نامه‌اش را نوشت و از شهید برونسی خواست که هر وقت شهید شد، جنازه‌اش را به قم برساند. چند روز بعد دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبه‌ی جوان شهید شد و از سینه به بالا، چیزی از بدنش نماند.

منبع :کتاب 15 آیه
راوی : محمد قاسمی‌




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
یکشنبه 89/6/28 1:20 ع

یک‌بار بچه‌ها در منطقه‌ی جنوب ، پس از چند روز سعی و تلاش خیلی خسته می‌شوند ، ولی حتی یک شهید هم پیدا نمی‌کنند. سپس با خلوص نیت به حضرت زهرا (س) متوسل می‌شوند و سینه می‌زنند . فردای همان شب ، دوباره به جست ‌وجو ادامه می‌دهند ، ولی باز هم چیزی نمی‌یابند.
در موقع استراحت ، بچه‌ها متوجه ماری می‌شوند که در یک نقطه‌ای ، مثل این‌که آن‌جا را طواف می‌کند و بچه‌ها به‌طرف این مار حرکت می‌کنند ، مار در آن محل به داخل سوراخی می‌خزد . وقتی بچه‌ها سر این سوراخ را باز می‌کنند ، پیکر شهیدی نمایان می‌شود .
نگو که این مار ، یک مأمور الهی بوده است ، برای کشف این محل . بعد هم نشانه‌ی یک شهید دیگر پیدا می‌شود و بعد هم ... بدین ترتیب جنازه‌ی هفت نفر شهید در آن‌ جا پیدا می‌شود . این موفقیت نتیجه‌ی توسلات شب گذشته بود .

منبع :کتاب کرامات شهدا جلد 1 صفحه ی 122
راوی : حاج رحیم صارمی مسئول تفحص لشکر 31 عاشورا




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
یکشنبه 89/6/21 10:50 ص

صبورانه نگریست و کلامی نگفت. آشوبی بود و صدا نمی کرد. گفتم: فقط تا پای اتوبوس! قدم وا پس کشید و باز دم نزد.

اشتیاق بدرقه اش بد جوری کلافه ام کرده بود.

تکامل واژه ها از لبانش شنیدنی بود.« شاید یکی از بجه ها از نعمت پدر محروم باشد. من از این کار ناراحت می شوم.» حضور بی نهایت یک نگاه را می شد در چشمانش خواند: « من در اروند رود شهید می شوم. اگر ناله کردم، سرم را در آب بیاندازید. تا دشمن صدای مرا نشوید.»

کرانه ی عروجش تا بی انتهای ابدیت بود.

..............................................

راوی پدر غواص شهید راشد خاکپاکی که در سال 1364 در گذر از اروند در عملیات والفجر 8 مانند زلالی آب جاری به ملکوت شد.

کتاب سخن عشق – گزیده خاطرات بازگو شده از شهداء دفاع مقدس




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
پنج شنبه 89/6/18 5:41 ع

 تقریباً اوایل سال 72 بود که در خواب دیدم در محور «پیچ‌انگیز» و شیار «جبلیه» در روی تپه‌ی‌ ماهورها، شهیدی افتاده که به صورت اسکلت کامل بود و استخوان‌هایش سفید و براق! شهید لباسی به تن داشت که به کلی پوسیده بود. وقتی شهید را بلند کردم، اول دنبال پلاک شهید گشتم و پلاک را پیدا کردم، بسیار خوانا بود، سپس جیب شهید را باز کردم و یک کارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جیب شهید درآوردم. روی کارت را دست کشیدم تا اسم روی کارت مشخص شد، بنام «سید محمدحسین جانبازی» فرزند «سهراب» از استان «فارس» که یک‌باره از خواب بیدار شدم.
خواب را زیاد جدی نگرفتم ولی در دفترچه‌ام شماره پلاک و نام شهید را که هنوز به یاد داشتم، یادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتیم، در محور شمال «فکه» با برادران اکیپ مشغول گشتن شدیم. من دیگر ناامید شده بودم، یک روز دمدم‌های غروب بود که داشتم از خط برمی‌گشتم. رفتم روی یک تپه نشستم و به پایین نگاه کردم. چشمم به یک شیار نفررو افتاد. در همین حین چند نفر از بچه‌ها که درون شیار بودند، فریاد زدند: «شهید! شهید!» و چون مدت‌ها بود که شهید پیدا نکرده بودیم همگی ناامید بودیم. جلو رفتم، بچه‌ها، شهید را از کف شیار بیرون آورده بودند، بالای سر شهید رفتم. دیدم شهید کامل و لباسش هم پوسیده است.
احساس کردم، شهید برایم آشناست. وقتی جیب شهید را گشتم، کارت او را درآوردم و با کمال حیرت دیدم روی کارت نوشته شده: «محمدحسین جانبازی»! وقتی شماره پلاک را با شماره پلاکی که در خواب دیده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاکی است که در خواب دیده بودم، فقط تنها چیزی که برایم عجیب بود نام «سید» بود! من در خواب دیده بودم که روی کارت نوشته: «سید محمدحسین جانبازی» ولی در زمان پیدا شدن شهید فقط نام «محمدحسین جانبازی» فرزند «سهراب» اعزامی از استان «فارس» ذکر شده بود. این‌جا بود که احساس کردم لقب «سیدی» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاریت گرفته است ! و جز این نبود !

منبع : کتاب کرامات شهدا
راوی : برادر نظرزاده




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
<   <<   6   7      >