سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
یکشنبه 92/7/7 11:10 ع

در زمان انقلاب من و جمشید همراه هم بودیم وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، با خوشحالی پذیرفتم و او را با رضایت بدرقه کردم تا اینکه خبر شهادت او را آوردند، اشک در چشمانم غلطید، گویی چشمانم تحمل بی او بودن را نداشتند، از آن روز کار همیشه‌ام بود دلم می‌سوخت که چرا مثل آن قدیمها من با او نبودم تا با هم شهید شویم، مدتی گذشت.....خیلی دلتنگ او بودم، یک شب عکس او را زیر سرم گذاشتم و در حالیکه گریه می‌کردم گفتم:دلم می‌خواهد امشب بخوابم بعد تو بیایی و بگوئی آیا موقع شهید شدن کسی به تو آب داد؟در همین حین چشمانم به خواب فرو رفت و در عالم رؤیا احساس کردم در یک بیابان هستم ناگهان طوفان شد، در میان گرد و غبار هوا دیدم جمشیدبه پهلوی راست افتاده و زانو در بغل کرده و از قلبش خون می‌چکد، نزدیک‌تر رفتم و تا سر او را در زانو بگیرم، دیدم یک زن چادر مشکی کنار او ایستاد و دستش را در میان خونهای قلب او کرد و گفت:«السلام علیک یا حسین شهید» سپس دستش را در دهان جمشید برد، من با مشاهده این صحنه دستم را به خونهای پسرم زدم و به قلبم مالیدم، در همین لحظه از خواب بیدار شدم، صورتم خیس بود، از آن روز بیماری قلبی من برطرف شد و من دیگر هیچ‌گاه برای جمشید گریه نکردم.

منبع :کتاب اسوه های شهادت در اصفهان  

راوی : مادرشهید




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

یکی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید !
یه عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت: دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.

فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقیقاً تو همون جایی که با انگشت کشیده بود، خاکش کردند.

 

 وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود:
  «بسم الله الرحمن الرحیم                     
یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای خودم می چرخیدم. یک عمر ...
اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»

راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد

منبع:هفته نامه صبح صادق،ش540،ص4




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
چهارشنبه 92/7/3 12:10 ص

دومین شهیدمحراب ؛ حضرت آیة الله سیداسدالله مدنی؛ امام جمعه ی تبریز که سند شهادت و سیادتشان توسط حضرت اباعبدالله الحسین- علیه السلام- به ایشان ابلاغ گردید، خود در جزئیات ماجرا این گونه توضیح می دهند:

من در دو موضع (چیز) نسبت به خود شک کردم.یکی این که به من می گویند "سیداسدالله" آیا واقعا ازاولاد پیامبر هستم؟ و دیگر این که آیا من لیاقت آن را دارم که در راه خدا شهید بشوم یانه؟

روزی به حرم امام حسین- علیه السلام- رفته و در آنجا باناله و زاری از امام خواستم که جوابم را بدهد. پس ازمدتی یک شب امام- علیه السلام- را در خواب دیدم که در بالای سرم آمد ودستی به سرم کشید و این جمله رافرمود: "یا بنی! أنت مقتول" یعنی: ای فرزندم! تو کشته می شوی، که جواب دو سؤال من در آن بود. امام فرمود: فرزندم، یعنی من سید هستم، ودیگراین که به من بشارت دادند که شهید می شوم.

«نشریه ی پیام/ش63/ص46».




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
جمعه 92/6/22 1:34 ع

 

سه روز بی‌زبان بودم و قدرت تکلم خود را از دست داده بودم و به ناراحتی شدید قلبی نیز دچار شده بودم.

یک شب برادرم رضا را در خواب دیدم که به عیادتم آمد، دستش را روی قلبم گذاشت و سوره‌ی والعصر را تلاوت نمود و بعد اضافه کرد، از چهار طرف قبر من مقدار کمی خاک بردار و در آب حل کن و بخور، انشاالله تعالی زبانت باز می‌شود و آرامش قلبی پیدا می‌کنی. من این کار را کردم و بهبودی کامل یافتم.

منبع :کتاب تا بینهایت  

راوی : خواهر شهید

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

او می‌گفت روزی از پله‌های دبیرستان ابن سینا _ همدان _ که بالا می‌رفتم لحظه‌ای تردید مرا فرا گرفت. نمی‌دانم به خاطر چه بود. گفتم خدایا اگر می‌گویند قادری و بدون اذن تو هیچ کاری انجام نمی‌شود، همین الآن نگذار که از این پله‌ها بالا بروم. در همان موقع بود که پاهایم بر زمین میخکوب شد و توان کوچکترین حرکتی را در خود ندیدم.

پس از شهادت او بچه‌ها دفتر خاطراتش را از کوله پشتی‌اش بیرون آوردند، در آن نوشته بود: «خدایا مرا مثل علی‌اصغر امام حسین (ع) بپذیر.»

سرانجام در عملیات صاحب‌الزمان (عج) (اردیبهشت 65 ) ترکشی گلویش را درید و دعایش را مستجاب کرد.

منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 76

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
چهارشنبه 91/9/15 5:47 ع

ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همه‌جا موج می‌زد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان، سفری به تهران داشته باشیم که بچه‌ها هم هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.

چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب، آقا اباعبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانه‌ی ما آمده‌اند و دنبال چیزی می‌گردند، از ایشان پرسیدم: «آقا چی می‌خواین؟» ایشان فرمودند: «من می‌خواهم چیزی را از شما بگیرم!

گفتم:

_ آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که می‌فرمایین...؟!

_ اومدم زیارت! شما این‌جا چه می‌کنی! چرا کردستان رو رها کرده‌ای؟!

_ خسته شدم؛ از کردستان خسته شدم و تسویه کردم.

حاجی تعجب نمود و نگاه عمیقی به من کرد؛

_ نه به کردستان برو! می‌خواهی برات حکم جدیدی بزنم؟!

و بعد حکمی به من داد؛ وقتی نگاه کردم دیدم که حکم، درست مثل سربرگ‌های سپاه بود، آرم هم داشت؛ به محل امضایش دقت کردم، دیدم نوشته:

فرمانده‌ی سپاه خراسان _ علی‌بن موسی الرضا (ع) از طرف محمد بروجردی.

دیدم امضا، امضای شهید بروجردی است.....

خواب، واضح و گویا بود، هیچ احتیاجی به تعبیر و تأویل نداشت، صبح که از خواب برخاستم، یک‌راست به محل کارم بازگشتم! جایی که به هزار مشقت آن را رها کرده بودم».

منبع :کتاب کرامات شهدا   - صفحه: 113

راوی : سردار سید رحیم صفوی

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
سه شنبه 90/7/5 10:49 ع

دو ماهی می‌شد که در اطراف پاسگاه سمیه _ منطقه‌ی فکه _ مستقر شده بودیم. هر روز از طلوع تا غروب خورشید، زمین منطقه را جست‌وجو می‌کردیم، ولی حتی یک شهید هم نیافته بودیم. برایمان خیلی سخت بود. در آن هوای گرم با امکانات محدود و هزار مشکل دیگر، فقط روز را به شب می‌رساندیم. روزهای آخر همه ناامید بودند و من از همه بیشتر. دو سال بود که در آتش حضور در گروه تفحص می‌سوختم و پس از التماس بسیار توانسته بودم جزو این گروه شوم، ولی آمدنم بی‌فایده بود. اول فکر می‌کردم آن موقع‌ها سنم کم بوده و نتوانسته‌ام در جبهه‌های جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات می‌کنم ولی...

روز عید غدیر خم بود، طبق روال هر روز وسایل کارمان را برداشتیم و سوار تویوتا وانت شدیم و راه افتادیم. وقتی به منطقه‌ی مورد نظر رسیدیم، همه پیاده شدیم، ولی حاج صارمی _ مسئول اکیپ تفحص لشکر 31 عاشورا مستقر در منطقه‌ی فکه _ پیاده نشد. وقتی با تعجب نگاهش کردیم، گفت: «من دیگر نمی‌توانم کار کنم؛ چرا باید دو ماه کار کنیم و حتی یک شهید هم پیدا نشود. من از همه شکایت دارم. چرا خدا کمکمان نمی‌کند. مگر این بچه‌ها به عشق امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) نیامده‌اند؟چرا...

بیل مکانیکی شروع به کار کرد و ما هم چهار چشمی پاکت بیل را می‌پاییدیم تا شاید نشانی از یک شهید بیابیم. دستگاه سومین بیل را پر از خاک کرد که همه با مشاهده‌ی جمجمه‌ی یک شهید در داخل پاکت بیل فریاد سر دادیم. فریاد یا زهرا (س) دشت فکه را پر کرد. پریدیم تو گودال و شروع کردیم به جست‌وجو. بدن شهید زیر خاک بود. آن را درآوردیم. اولین بار بود که با پیکر یک شهید روبه‌رو می‌شدم. حالتی داشتم که وصف‌ناپذیر است.

به امید یافتن پلاک یا نشان هویتی از جنازه، تمام آن قسمت را زیر و رو کردیم، اما هیچ چیز نیافتیم. خوشحالیمان ناتمام ماند. همه در دل دعا می‌کردیم که پس از ناامیدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد کند. کمی آن سوتر، جنازه‌ی دو شهید دیگر را پیدا کردیم. دومی دارای پلاک و کارت شناسایی بود و سومی بدون هیچ نام و نشانی.

صارمی که خوشحالی می‌نمود، خاک‌های اطراف را الک می‌کرد تا شاید پلاکش را پیدا کند. تلاشش بی‌نتیجه بود. از یک طرف خوشحال بودیم که عیدیمان را گرفته‌ایم و از طرف دیگر دو شهید بی‌نام و نشان خوشحالی و آرامش را از دل‌هایمان می‌زدود. چاره‌ای نبود. باید با همان وضع می‌ساختیم. پیکر شهیدان را برداشتیم و برگشتیم وبه مقر. هیچ‌کدام روی پاهایمان بند نبودیم. قرار شد نمازمان را بخوانیم و پس از صرف ناهار برگردیم به منطقه‌ی تفحص.

عصر راه افتادیم. از توی ماشین که پیاده شدیم، ذکر دعا روی لب‌هایمان بود. آرام راه افتادیم تا محل کشف پیکرها. انگار داشتیم روی زمین پر از تیغ راه می‌رفتیم. دل توی دلمان نبود. یکی از بچه‌ها که جلوتر از همه بود، فریاد کشید: «پلاک... پلاک را پیدا کردم».

دوید و شیرجه رفت روی خاکی که آن‌قدر آن را الک کرده بودیم، نرم نرم بود. برخاست. زنجیر یک پلاک لای انگشتانش بود. شروع کردیم به جست‌وجو. چهار دست و پا روی زمین از این سو به آن سو می‌رفتیم و چشم‌هایمان زمین را می‌کاوید تا این‌که پلاک شهید را پیدا کردیم.

هوا تاریک شده بود و ما هم‌چنان چشم به زمین داشتیم. هنوز از سومین شهید نشانی برای شناسایی نیافته بودیم و دلمان نمی‌خواست برگردیم به مقر. گریه‌ام گرفته بود. در دل گفتم: «یا علی! عید‌مان را دادی ولی چرا ناقص...».

صدای صارمی از کنار تویوتا وانت درآمد که اعلام می‌کند کار را تعطیل کنیم.

بیل‌های دستیمان را برداشتیم و راه افتادیم طرف ماشین. اصلاً دلمان نمی‌خواست از آن‌جا برویم.

برگشتیم و ولو شدیم توی چادر. هوا گرم بود، یک‌دفعه فریاد عموحسن از بیرون چادر بلند شد: «مژده بدهید. ..».

آمد و جلوی در چادر ایستاد و پیروزمندانه دست به کمر زد. نگاهش کردیم که یک پلاک را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستیم و کشیده شدیم طرفش. یکی پرسید: «چیه عمو حسن؟ از کجا آوردیش؟» عمو حسن از ته دل خندید و گفت: «مال آن شهید مفقود است. لای استخوان‌های جمجمه‌اش بود....». بچه‌ها خندیدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عیدیمان کامل شد».

منبع :کتاب کرامات شهدا   - صفحه: 133

راوی : گروه تفحص لشگر 31 عاشورا




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
دوشنبه 90/2/19 4:37 ع

امام جماعت یکی از مساجد شیراز می‌گفت : « در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر 28 تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند. پس از این‌که خیل جمعیت حزب‌الله در قبرستان دارالرحمه‌ی شیراز بر اجساد مطهر و گلگون این شهیدان نماز خواندند. علمای شهر که در مراسم حضور داشتند ، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند ، از جمله خود من .
وقتی درون قبر رفتم و شروع به تلقین شهیدی کردم ، با صحنه‌ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم ، تا جایی که ناچار شدم به دلیل انقلاب روحی ، تلقین را نیمه‌کاره رها کنم و از قبر بیرون بیایم .
ماجرا این بود که هنگام قرائت نام مبارک ائمه در تلقین ، تا به اسم مبارک حضرت صاحب‌الزمان (عج) رسیدم ، مشاهده کردم که شهید انگار زنده است ، لبخندی زد و سرش را تا نزدیکی سینه به حالت احترام پایین آورد .»

منبع : کتاب کرامات شهدا




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

او می‌گفت روزی از پله‌های دبیرستان ابن سینا _ همدان _ که بالا می‌رفتم لحظه‌ای تردید مرا فرا گرفت. نمی‌دانم به خاطر چه بود. گفتم خدایا اگر می‌گویند قادری و بدون اذن تو هیچ کاری انجام نمی‌شود، همین الآن نگذار که از این پله‌ها بالا بروم. در همان موقع بود که پاهایم بر زمین میخکوب شد و توان کوچکترین حرکتی را در خود ندیدم.

پس از شهادت او بچه‌ها دفتر خاطراتش را از کوله پشتی‌اش بیرون آوردند، در آن نوشته بود: «خدایا مرا مثل علی‌اصغر امام حسین (ع) بپذیر.»

سرانجام در عملیات صاحب‌الزمان (عج) (اردیبهشت 65 ) ترکشی گلویش را درید و دعایش را مستجاب کرد.

منبع :کتاب کرامات شهدا   - صفحه: 76




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
سه شنبه 89/10/21 3:54 ع

یک‌بار اتفاق افتاد که بچه‌ها چند روز می‌گشتند و شهید پیدا نمی‌کردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س)‌ بود. 15 روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا می‌کنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید:

دست و من عنایت و لطف و عطای فاطمه (س)

منم گدای فاطمه، منم گــــــدای فاطمه (س) »

تعدادی این ذکر را خواندند. بچه‌ها حالی پیدا کردند و گفتیم: «یا حضرت زهرا (س)‌ ما امروز گدای شماییم. آمده‌ایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه‌ات رد نمی‌کنی.»

همان‌طور که از تپه بالا می‌رفتیم، یک برآمدگی دیدیم. کلنگ زدیم، کارت شناسایی شهید بیرون آمد. شهید از لشگر 17 و گردان ولی‌عصر (عج) بود.

یک روز صبح هم چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهو‌ل‌الهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر می‌کنم نزدیک به 430 تکه بود.

بعد از آن شهیدی پیدا شد که از کمر به پایین بود و فقط شلوار و کتانی او پیدا بود. بچه‌ها ابتدا نگاه کردند ولی چیزی متوجه نشدند. از شلوار و کتانی‌اش معلوم بود ایرانی است. 15 _ 20 دقیقه‌ای نشستم و با او حرف زدم و گفتم که شما خودتان ناظر و شاهد هستی. بیا و کمک کن من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید صحبت کردم، گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می‌فرستم. مگر تو نمی‌خواهی به حضرت زهرا (س‌) خیری برسد.

بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همین‌جا می‌خوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچه‌ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همین‌جا برایت روضه‌ی حضرت زهرا (س) می‌خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این‌جا هستیم؛ ولی من فکر می‌کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می‌کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س)‌ از خودتان واکنش نشان می‌دهید.

در همین حال و هوا دستم به کتانی او خورد. دیدم روی زبانه‌ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان ‌جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه‌ی حضرت زهرا (س)‌ خواندم.

منبع :کتاب کرامات شهدا   -  صفحه: 88

راوی : حاج حسین کاجی




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >