سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات دفاع مقدس (جبهه و جنگ)،کرامات شهدا
درباره ما
خلیل رنجبر[18]

این وبلاگ در جهت ابراز ارادت به شهیدان هشت سال دفاع مقدس طراحی و سعی در ارائه مطالب ناب و مستند را دارد . امیدوارم که راضی باشید و از نظرات سازنده تان این حقیر را بهره مند گردانید. در ضمن این وبلاگ در پایگاه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و در سایت پیوندها جزو سایت های مفید قرار گرفته است. peyvandha.ir/1-5.htm

ویرایش
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
پنج شنبه 94/7/9 4:37 ع

قبل از عملیات کربلای هشت، با گردان رفته بودیم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده،ولی تمام بدنش می لرزد. گفتم: چی شده؟ گفت: فکر کنم تب و لرز کردم. بعد از یکی دو ساعت به من گفت: امروز باید حتما برویم بهشت رضا(ع). اتفاقا برنامه آنروز گردان هم بهشت رضا(ع) بود. از احمد پرسیدم چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا(ع) ؟

او به اصرار من تعریف کرد: « دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: تو در بهشت همسایه منی! من خیلی تعجب کردم، تا بحال او را ندیده بودم.

گفتم: تو کی هستی و الان کجایی؟ گفت: « در بهشت رضا(ع)»

احمد آنروز آنقدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی دانست پیدا کرده و بالای مزار آن شهید با او حرفها زد.

خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک

منبع: کتاب پلارک




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      

بابایی،‌اگه پسر خوبی باشی،‌ امشب به دنیا می‌آی. وگرنه،‌ من همه‌ش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت،‌ حالم بد شد. دکمه‌های لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایه‌ها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیش‌تر از من بی‌تابی می‌کرد. مصطفی که به دنیا آمد،‌ شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون. آن‌قدر گریه کرده بود که توی چشم‌هاش خون افتاده بود. کنارم نشست و گفت «امشب خدا منو شرمنده کرد. وقتی حج رفته بودم،‌ توی خونه‌ی خدا چندتا آرزو کردم. یکی این‌که در کشوری که نفَس امام نیست نباشم؛ حتی برای یک لحظه. بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر. برای همین، هر دوبار می‌دونستم بچه‌مون چیه. مطمئن بودم خدا روی منو زمین نمی‌اندازه. بعدش خواستم نه اسیر شم، نه جانباز؛ فقط وقتی از اولیاءالله شدم، درجا شهید شم.»

شهید ابراهیم همت 

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
جمعه 94/7/3 12:34 ع

بعد از شهادت سردار رشید اسلام عبدالحسین برونسی ، زینب زیاد مریض می شد. یک بار بدجوری سرما خورد وبه اصطلاح سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایده ای نکرد. کارش شده بود گریه، بس که درد می کشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه ام افتاد. زینب را گذاشتم روی پایم. آن قدر تکانش دادم وبرایش لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هایم گرم خواب شد. 

یک دفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی وبا لباس های نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد غصه بخوری، انشاءالله خوب می شه.»

در این لحظه ها نه می توانم بگویم خواب بودم، نه می توانم بگویم بیداربود. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود.

زینب همان شب خوب شد. تا همین حالا، که چهارده، پانزده سال می گذرد، فقط یک بار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا- علیه السلام- شفا گرفت.

«ساکنان ملک اعظم2ص98».




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
جمعه 94/7/3 12:3 ص

همسر سردار رشید اسلام شهید برونسی می گوید: جهیزیه ی فاطمه[دختر شهید برونسی] حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از شهید[برونسی] را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت. 

به شوخی ادامه دادم: بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.

شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه .

فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم، غیراز پارچ!

«ساکنان ملک اعظم2،ص99»




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/7/2 12:34 ص

میثمى چفیه اى که وسایلش را توى آن پیچید، زده بود زیر بغلش. منتظر فرمانده ایستاده بود که باش برود خط. اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت. همیشه کم حرف مى زد، حتی از این جور حرف ها. اما آن شب دو - سه ساعت حرف زد.

شهید عبد الله میثمی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
سه شنبه 94/6/31 7:40 ع

روزی رضاخان برای مدرس پیغام فرستاد: طوری تو را می‏کشم که بدنت را میان کفار دفن کنند. مدرس در پاسخ گفت: «قبر من هر جا باشد، زیارتگاه مردم می‏شود، اما تو در جایی می‏میری که در آن نه آب هست و نه آبادی». آری، در همان دوران اختناق رضاخانی، مردم کاشمر بر سر قبر مدرس می‏رفتند و فاتحه می‏خواندند و مدرس به «آقای شهید» معروف شده بود. با تبعید رضاخان، مردم بر سر تربت پاک و آرامگاه مدرس جمع شدند و به کمک هم، قبر را تا ارتفاع یک متر از زمین بالا آوردند و سنگ کوچکی روی آن قرار دادند که بر آن نوشته شده بود: «قبر آقای شهید». در سال‏هایی که امام خمینی– رحمة‏الله علیه – در نجف تبعید بود، یکی از فرزندان مدرس، نامه‏ای به ایشان نوشت و موضوع مقبره ی مدرس را مطرح کرد. امام پاسخ داد: «اگر به ایران آمدم، قبر مدرس را طلا می‏گیرم». رضاخان نیز بنا به گفته ی شهید مدرس، در تبعیدگاه خود در آفریقای جنوبی مُرد و جنازه‏اش مومیایی شد.

« سایت حوزه به نقل از مجله ی گلبرگ شماره ی 81 آذر1385»




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
پنج شنبه 94/5/22 12:46 ص

شهید محمد رضا خانه عنقا دارای انگشترعقیقی بودکه سال هامزین انگشتش بود. لیکن این انگشتر به هنگام تمرینات نظامی از ناحیه ی رکاب دچار شکستگی شده بود و شهید به هنگام عزیمت به جبهه های حق علیه باطل در سال 1362 انگشتر مورد اشاره را به والده ی خود سپرده و به جهت تعلق خاطر سفارش می نماید که از آن به خوبی نگهداری شود تا پس از بازگشت از جبهه به ترمیم آن اقدام نماید. لیکن از آن جایی که شهادت برای وی مقرر شده بود ایشان در عملیات خیبر به درجه ی رفیع شهادت ( مفقود الاثر ) نائل می شود و بعد از آن این انگشتر مونس وهم دم والده ی شهید می شود تا این که شب سه شنبه 15/1/1379 برابر با 27 ذی حجه شهید محمد رضا و دو تن از دوستانش را در خواب دیدم که شهید دوستان خود را جهت پذیرایی به منزل آورده و پس از پذیرایی و جلسه گفت و گو با دوستا نش به هنگام خارج شدن از منزل دوستان شهید به من اشاره نمودند و گفتند: حالا که تا این جا آمدیم لا اقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند ولی شهید محمد رضا اظهار می دارد خیر به علت علاقه ای که ایشان در بین برادران به من دارد اگر او را بیدار نمایم دیگر نمی گذارد من برگردم تا بیدار نشده برویم من آثار لازم را مبنی بر آمدنم به منزل برای ایشان به جا گذاشته ام .

پس از این خواب بدون این که با کسی در مورد این خواب صحبت کرده باشم دائم چشمم به دنبال آثار و یا اثری از شهید بود تا این که پس از حدود یک هفته در روز چهارشنبه 24/1/1379 برابر با هفتم محرم زمانی که والده ی شهید به سراغ انگشتری می رود متوجه می شود که انگشتری از محل شکستگی به هم متصل شده که بلا فاصله مرا از ماجرا مطلع کرد و بنده نیز به عینه ترمیم انگشتری را بدون هر گونه واسطه ی ترمیمی ملاحظه نمودم و یافتم که رویای آن شب من رویای صادقه بوده است .

«موزه ی شهدا، تهران، خ آیت الله طالقانی به نقل از موسی خانه عنقا ؛ پدر شهید»

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
یکشنبه 93/8/25 12:11 ص

عملیات والفجر8 تازه به پایان رسیده بود.پیکرهای شهدا به ستاد معراج شهدای تهران منتقل شد.در بین شهدا شهیدی بود که پیکرش کاملا سالم بود.فقط ترکش بزرگی شبیه یک نعلبکی به سمت چپ سینه اش  اصابت کرده ودر کنار قلبش ایستاده بود.هیچ مشخصاتی نداشت .نه پلاک،نه کارت ونه...به همراه این شهید برگه ای بود که نوشته بود:شهید گمنام نیمه های شب همان شهید را در خواب دیدم .به من نگاهی کردوگفت:مادرم منتظر من است.من را شناسایی کن .بیشتر تلاش کن!صبح فردا با مشاهده پیکر شهید به یاد خواب شب گذشته افتادم .یعنی این خواب چه معنی می دهد.نکند چون زیاد به فکر او بودم این خواب را دیده ام !پیراهن غرق خون شهید را از بدنش خارج کردیم .با آب وصابون آن را شستم.شاید اسمش را روی پیراهن نوشته باشد.اما نبود.دوباره به خوابم آمد.همان جمله تکرار شد،بیشتر تلاش کن!چند روز بعد پیکر شهید را از سرد خانه خارج کردیم.با آب گرم بدنش را شستم.شاید بر روی بدنش نامش را نوشته باشد.اما باز هم خبری از مشخصات اونبود.چند روزی بود که فکرم را مشغول کرده بود.یعنی چطور میتوان او را شناسایی کرد.دوباره به خوابم آمدهمان جمله:بیشتر تلاش کن!

باتوکل بر خدا و توسل به معصومین شروع به وارسی کردم.هر کاری به فکرم می رسیدکردم اما نتیجه ای نگرفتم.یکدفعه نگاهم به زخم روی سینه اش افتاد!وقتی بدنش را شستیم.زخم سینه او باز شده بود.ترکش بزرگی که دنده های او را خرد کرده بود می دیدم .دستم را به داخل محل زخم فرو بردم .ترکش را بادستم لمس کردم.آنچه می دیدم باور کردنی نبود.تلاشها نتیجه داد.این شهید دیگر گمنام نبود!پلاک شهید به همراه ترکش به داخل سینه رفته بود.گوشه پلاک به ترکش چسبیده بود. اما صحیح وسالم وخوانا بود.روز بعد این شهید شناسایی شد.از بسیجیان شهرکرج بود.برای تشییع وتدفین اورا راهی کرج کردیم.

راوی:حمید داود آبادی(مصاحبه در مرداد89)

منبع:کتاب شهید گمنام




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
شنبه 93/7/12 12:28 ص

در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم .نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد.با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .هر بیل خاک که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت! نزدیک اذان مغرب بود.مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد وگفت:فردا بر می گردیم.
صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید وحرکت کرد!با تعجب گفتم:آقا مرتضی کجا می ری!؟ نگاهی به من کرد وگفت:دیشب جوانی به خواب من آمد وگفت:من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!

راوی:بسیجیان تفحص

منبع:کتاب شهید گمنام




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
پنج شنبه 93/7/10 12:47 ع

 

یک شب که در جبهه‌ی غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم(محمدسعیدامام جمعه شهیدی) که در عملیات بیت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد.

بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت‌نامه‌ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا می‌دانی»

گفت: «این‌جا کسانی هستند که به من اشاره می‌کنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»

نیمه‌های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می‌لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، که به کلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که می‌خواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود می‌گفتم: «براستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالتی توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم..

بالاخره در یکی از شب‌ها محمدبه خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که به آن وابسته هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می‌شود، اما خودت فعلاً نمی‌آیی»، پرسیدم: «بعداً چه‌طور؟»

گفت: «بعداً خواهی دانست».

پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره می‌کنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیده‌اند، دور هم جمع نشسته‌اند و یک جای خالی در بین آن‌هاست.

او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند، آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیه‌ی دست و پا مجروح شدم.

در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».

منبع :کتاب لحظه های آسمانی - صفحه: 73

راوی : محمود رفیعی

 




برچسب ها : کرامات شهدا  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >